در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

ویژه نامه رحلت امام خمینی ( ره )


گذری بر زندگی امام خمینی(رحمت الله علیه)؛از طلوع تا غروب  
از طلوع تا غروب

نویسنده: حامد احمدی
در طول تاریخ مردان و زنان بزرگی ، پای به عرصه گیتی نهاده اند که دارای زندگی تاثیر گذاری بر مسایل و معادلات جهان بوده اند. بروز و ظهور این افراد که بعضا با شرایط خاص توأم بوده است، در عصر حاضر به خاطر وجود شرایط ویژه سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، نظامی و فناوریهای پیشرفته، گونه ای ماندگاری را تبیین نموده است که در نوع خود بی نظیر و اعجاب انگیز بوده است. امام خمینی(رحمت الله علیه) یکی از این مردان بود که با پایه گذاری انقلابی مردمی و ایدئولوژی الهی در کنار خصوصیات خاص خودش، نوعی اصالت اندیشه را با مبانی اخلاقی، عرفانی و فلسفی در هم آمیخت و با توان مدیریتی خارق العاده ای که از ایمان پایدارش سرچشمه می گرفت پرچمدار جنبشی شد که جهان نظیرش را کمتر به خود دیده است.

شروع یک شکوه

در بیستم جمادی الثانی 1320 هجری قمری مطابق با 30 شهریور 1281 هجری شمسی (24 سپتامبر 1902 میلادی) همزمان با زاد روز بانوی پاکی و معرفت؛ زهرای اطهر، خمین از توابع استان مرکزی حلول ماه تابانی از سلاله پاک نبوی وعلوی را به تماشا نشست و سید روح الله الموسوی الخمینی پای بر خاکدان طبیعت نهاد تا تاریخ مردی را به خود ببیند که وارث سجایای آباء و اجدادی و چراغ روشنگر مسیرهای تاریکی باشد که هزاران انسان با ضمیری روشن اما بی راهنما را به هدف اصلی خلقت که همان معارف الهی و شکوه معرفت دینی می باشد، نزدیک و نزدیکتر کند.
هنوز بیش از 5 ماه از ولادت روح الله نمی گذشت که طاغوتیان زمان ندای حق طلبی پدر روح الله را تحمل نکردند و هادی مردمان آن دوران سیاه را در مسیر خمین به اراک، با گلوله به شهادت رساندند.
روح الله دوران کودکی و نوجوانی را تحت حمایت بانو هاجر(مادرمحترمه اش) که خود از خاندان علم و تقوا و از نوادگان مرحوم آیة الله خوانساری (صاحب زبده التصانیف) بوده است و همچنین نزد صاحبه خانم (عمه مومنه اش) که بانویی شجاع و حق جو بود سپری کرد، امام از نوجوانی روحیه ای انتقادی و انقلابی را در خود پرورش می داد و بدون ترس و واهمه در مقابل مسایل مختلف اجتماعی و سیاسی موضعگیری می کرد، به گونه ای که حتی در حالی که سنشان کم بود، در رابطه با حرکتهای ضد طاغوت زمان فعالیتهای خودجوشی را به نمایش می گذاشتند. ایشان در رابطه با این گونه اقدامهای صورت گرفته می فرماید: «.... من از بچگی در جنگ بودم ... مورد هجوم رجبعلیها بودیم و خودمان تفنگ داشتیم و من در عین حالی که تقریبا شاید اوایل بلوغم بود، بچه بودم، دور این سنگرهایی که بسته بود ند در محل ما و اینها می خواستند هجوم کنند و غارت کنند، آنجا می رفتیم سنگرها را سرکشی می کردیم.»
اما در 15 سالگی از نعمت وجود آن دو بزرگوار نیز محروم گردید و برای تعالی روحی و تحصیل دروس تکمیلی و تدریس علوم اسلامی به قم هجرت نمود.

شکوه یک تکامل

در نوروز 1300 هجری شمسی، بعد از هجرت آیة الله العظمی حاج شیخ عبد الکریم حایری یزدی به قم، نوجوانی که معرفت رسول ا...در سینه داشت و پیشانی اش روشن از علوم و معارف دینی و طلوعی دیگر بود در پای منبرهای بزرگان دینی آن زمان حضور پیدا کرد و به سرعت مراحل تحصیلات تکمیلی علوم حوزوی را با فرا گرفتن تتمه مباحث کتاب مطول (در علم معانی و بیان) نزد مرحوم آقا میرزا محمد علی ادیب تهرانی و تکمیل دروس سطح، نزد مرحوم آیة الله سید محمد تقی خوانساری و بیشتر نزد مرحوم آیة الله سید علی یثربی کاشانی و دروس فقه و اصول نزد زعیم حوزه قم آیة الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی (رحمت الله علیه) طی کرد.
پس از رحلت آیة الله العظمی حایری در دهم بهمن 1315 (ه ش) حوزه علمیه قم با خطر انحلال تهدید می شد، اما علمای متعهد به چاره جویی برخاستند و مدت هشت سال سرپرستی حوزه علمیه قم را آیات عظام سید محمد حجت، سید صدر الدین صدر و سید محمد تقی خوانساری(رحمت الله علیه) بر عهده گرفتند. در این فاصله و بخصوص پس از سقوط رضاخان، شرایط برای تحقق مرجعیت عظمی فراهم گردید و با تلاش امام خمینی(رحمت الله علیه) به همراه جمعی دیگر از مجتهدان حوزه علمیه قم، آیة الله العظمی بروجردی به عنوان شخصیت علمی برجسته ای که می توانست جانشین مناسبی برای مرحوم آیة الله حایری و حفظ کیان حوزه باشد، مسؤولیت خطیر زعامت حوزه علمیه قم را پذیرفت. در این زمان امام خمینی(رحمت الله علیه) به عنوان یکی از مدرسان و مجتهدان صاحب رأی در فقه و اصول و فلسفه و عرفان و اخلاق شناخته می شد.

جهادی برای تعالی

امام خمینی (رحمت الله علیه) آغازگر جنبشی بود که مسیر تعالی اسلام به تاراج رفته و تحت هجوم بیگانگان را به درستی تشخیص داد و با گذشتن از جان و مال خویش انقلابی را بنیان نهاد که تاریخ ایران و اسلام را حیاتی دیگر داد. ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی فرصتی پدید آورد تا در سال 1340 و 41 ایشان در رهبریت قیام و روحانیت ایفای نقش کند و بدین ترتیب قیام سراسری روحانیت و ملت ایران در 15 خرداد سال 1342 شکل گرفت.
لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی که به موجب آن شرط مسلمان بودن سوگند به قرآن کریم حذف می شد و مرد بودن انتخاب کنندگان و کاندیداها تغییر می یافت، در کنارحذف و تغییر دو شرط نخست که دقیقاً به منظور قانونی کردن حضور عناصر بهایی در مصادر کشور انتخاب شده بود و پشتیبانی شاه از رژیم صهیونیستی در توسعه مناسبات ایران و اسرائیل، نفوذ پیروان مسلک استعماری بهائیت در قوای سه گانه ایران باعث گردید بزرگ مرد دوران، خمینی کبیرجهادی را برای تعالی ملت آزاده و خدا جوی ایران رقم بزند. امام خمینی(ره) که با دقت نظر ویژه ای شرایط سیاسی جامعه را زیر نظر داشت، دریافته بود که تنها نقطه امید به رهایی و نجات از شرایط ذلت باری که پس از شکست مشروطیت و بخصوص پس از روی کار آوردن رضا خان پدید آمده است، بیداری حوزه های علمیه و پیش از آن تضمین حیات حوزه ها و ارتباط معنوی مردم با روحانیت می باشد و در این رابطه در جهت دفاع از حقوق اسلامی مردم، گوشزد کردن رسالت خطیر علما و حوزه های علمیه به آنها و دادن تلگرافها و ارسال نامه های سرگشاده اعتراض آمیز به شاه و اسد ا... علم را در دستور کار قرار داد و بدین صورت موجی از حمایت را در اقشار مختلف مردم برانگیخت. ایشان در یکی از این تلگرافها فرمود: این جانب مجددا به شما نصیحت می کنم به اطاعت خداوند متعال و قانون اساسی گردن نهید و از عواقب وخیمه تخلف از قرآن و احکام علمای ملت و زعمای مسلمین و تخلف از قانون اساسی بترسید وعمداً و بدون موجب، مملکت را به خطر نیندازید و الا علمای اسلام درباره شما از اظهار عقیده خودداری نخواهند کرد .

تعالی برای جنبش

بی پروا بودن امام خمینی (رحمت الله علیه) در بیان مواضع ملت و انتقاد صریح از شخص شاه به عنوان عامل اصلی جنایات و هم پیمانش اسرائیل مردم را به قیام فرا خواند. ایشان در روز دوازدهم فروردین 1342 ضمن سخنرانی خود شدیدا از سکوت علمای قم و نجف و دیگر بلاد اسلامی در مقابل جنایهای تازه رژیم انتقاد کرد و فرمود: «... امروز سکوت، همراهی با دستگاه جبار است...» حضرت امام روز بعد (13 فروردین 42) اعلامیه معروف خود را تحت عنوان «شاه دوستی یعنی غارتگری» منتشر ساخت .راز تاثیر شگفت پیام امام و کلام امام در روان مخاطبینش را که تا مرز جانبازی پیش می رفت، باید در اصالت اندیشه، صلابت رأی و صداقت بی شائبه اش با مردم جستجو کرد .
سال 1342 با تحریم مراسم عید نوروز آغازی متفاوت داشت و خون مظلومان فیضیه، انقلاب را رنگ پیروزی بخشید. شاه بر انجام اصلاحات مورد نظر آمریکا اصرار می ورزید و امام خمینی(ره) بر آگاه کردن مردم و قیام آنان در برابر دخالتهای آمریکا و خیانتهای شاه پافشاری داشت. در چهارده فروردین 1342 آیة ا... العظمی حکیم از نجف طی تلگرافهایی به علما و مراجع ایران خواستار آن شد که برای حفظ جان علما و کیان حوزه ها، همگی به طور دسته جمعی به نجف هجرت کنند. حضرت امام بدون اعتنا به این تهدیدها، پاسخ تلگراف آیة ا... العظمی حکیم را ارسال و در آن تأکید کرده بود که هجرت دسته جمعی علما و خالی کردن حوزه علمیه قم، مصلحت نیست .
در 12 اردیبهشت 42 امام خمینی در پیامی به مناسبت چهلم فاجعه فیضیه، بر همراهی علما و ملت ایران در رویارویی سران ممالک اسلامی و دول عربی با اسرائیل غاصب تأکید ورزید و پیمانهای شاه و اسرائیل را محکوم کرد.
امام خمینی در 13 خرداد 1342شمسی (عصر عاشورای سال 1383 هجری قمری) در مدرسه فیضیه نطق تاریخی خویش را که آغازی بر قیام 15 خرداد بود، ایراد کرد .در همین سخنرانی، با صدای بلند خطاب به شاه فرمود: «آقا، من به شما نصیحت می کنم، ای آقای شاه! ای جناب شاه! من به تو نصیحت می کنم دست بردار از این کارها، آقا اغفال می کنند تو را. من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروی، همه شکر کنند ... اگر دیکته می دهند دستت و می گویند بخوان، در اطرافش فکر کن .... نصیحت مرا بشنو ... ربط ما بین شاه و اسرائیل چیست؟ که سازمان امنیت می گوید از اسرائیل حرف نزنید ... مگر شاه ایران، اسرائیلی است ؟»
جمع زیادی از یاران امام در شامگاه 14 خرداد دستگیرشدند ودر پی آن و ساعت سه نیمه شب (سحرگاه پانزده خرداد 42) صدها کماندوی اعزامی از تهران منزل ایشان را محاصره کردند و در حالی که مشغول نماز شب بود، دستگیر و سراسیمه به تهران برده و در بازداشتگاه باشگاه افسران زندانی کردند و غروب آن روز به زندان قصر منتقل نمودند . صبحگاه پانزده خرداد خبر دستگیری رهبر انقلاب به تهران، مشهد، شیراز، خرم آباد ودیگر شهرها رسید و وضعیتی مشابه قم پدید آورد .
ده ماه بعد، در شامگاه 18 فروردین سال 1343، بدون اطلاع قبلی امام آزاد و به قم منتقل می شود. به محض اطلاع مردم، شادمانی سراسر شهر را فرا می گیرد وجشنهای باشکوهی در مدرسه فیضیه و شهر به مدت چند روز بر پا می شود . اولین سالگرد قیام 15خرداد در سال 1343 با صدور بیانیه مشترک امام خمینی (ره) و دیگر مراجع تقلید و بیانیه های جداگانه حوزه های علمیه گرامی داشته شد و به عنوان روز عزای عمومی معرفی گردید.

جنبش و هجرت

افشاگری امام علیه تصویب لایحه کاپیتولاسیون، ایران را در آبان سال 43 در آستانه قیامی دوباره قرار داد . سحرگاه 13 آبان دوباره کماندوهای مسلح اعزامی از تهران، منزل امام خمینی (رحمت الله علیه) در قم را محاصره کردند و ایشان را با یک فروند هواپیمای نظامی که از قبل آماده شده بود، به آنکارا تبعید کردند. عصر آن روز ساواک خبر تبعید امام را به اتهام اقدام علیه امنیت کشور در روزنامه ها منتشر ساخت. باوجود فضای خفقان، موجی از اعتراضها به صورت تظاهرات در بازار تهران، تعطیلی طولانی مدت دروس حوزه ها و ارسال طومارها و نامه ها به سازمانهای بین المللی و مراجع تقلید جلوه گر شد.اقامت امام در ترکیه یازده ماه به درازا کشید. در این مدت، رژیم شاه در غیاب امام خمینی به سرعت دست به اصلاحات آمریکایی پسند زد. در عین حال، اقامت اجباری در ترکیه فرصتی مغتنم برای امام بود تا تدوین کتاب بزرگ تحریر الوسیله را آغاز کند.
روز 13 مهرماه 44 حضرت امام به همراه فرزندشان آیة الله حاج آقا مصطفی از ترکیه به کشور عراق منتقل شدند . دوران اقامت طولانی و 13 ساله امام در نجف در شرایطی آغاز شد مخالفتها، کارشکنی ها و زخم زبان ها نه از جبهه دشمن رویارو بلکه از ناحیه روحانی نماها و دنیا خواهان مخفی شده در لباس دین آنچنان گسترده و آزاردهنده شود که امام با همه صبر و بردباری معروفش بارها از سختی شرایط مبارزه در این سالها به تلخی تمام یاد کند.
اوایل سال 1348 تا نیمه دوم سال 1350اختلافات بین رژیم شاه و حزب بعث عراق بر سر مرز آبی دو کشورچنان شدت گرفت. که رژیم عراق جمع زیادی از ایرانیان مقیم این کشور را در بدترین شرایط اخراج کرد. حضرت امام در اعتراض به شرایط پیش آمده تصمیم به خروج از عراق گرفت اما حکام بغداد با آگاهی از پیامدهای هجرت امام در آن شرایط اجازه خروج ندادند . سال 1354 در سالگرد قیام 15 خرداد، مدرسه فیضیه قم بار دیگر شاهد قیام طلاب انقلابی بود. فریادهای درود بر خمینی و مرگ بر سلسله پهلوی به مدت دو روز ادامه داشت .
شاه در ادامه سیاستهای مذهب ستیز خود در اسفند 1354 وقیحانه تاریخ رسمی کشور را به شاهنشاهی تغییر داد. درپی این اقدام، امام در واکنشی سخت، فتوا به تحریم استفاده از تاریخ بی پایه شاهنشاهی داد. تحریم استفاده از این مبدا موهوم تاریخی همانند تحریم حزب رستاخیز از سوی مردم ایران استقبال شد و هر دو مورد افتضاحی برای رژیم شاه شد تا در سال 1357 ناگزیر از عقب نشینی و لغو تاریخ شاهنشاهی باشد .
امام در مرداد 1356 طی پیامی اعلام کرد: اکنون به واسطه اوضاع داخلی و خارجی و انعکاس جنایات رژیم در مجامع و مطبوعات خارجی فرصتی است که باید مجامع علمی و فرهنگی و رجال وطنخواه و دانشجویان خارج و داخل و انجمنهای اسلامی در هر جایی بی درنگ از آن استفاده کنند و بی پرده بپا خیزند .
شهادت آیة الله حاج آقا مصطفی خمینی در اول آبان 1356 نقطه آغازی بر خیزش دوباره حوزه های علمیه و قیام جامعه مذهبی ایران بود. امام خمینی(رحمت الله علیه) در همان زمان به گونه ای شگفت این واقعه را از الطاف خفیه الهی نامیده بود. رژیم شاه با درج مقاله ای توهین آمیز علیه امام در روزنامه اطلاعات انتقام گرفت. اعتراض به این مقاله، به قیام 19 دی ماه قم در سال 56 منجر شد که طی آن جمعی از طلاب انقلابی به خاک و خون کشیده شدند .
در دیدار وزرای خارجه ایران و عراق در نیویورک تصمیم به اخراج امام از عراق گرفته شد. روز دوم مهر 1357 منزل امام در نجف بوسیله قوای بعثی محاصره گردید، انعکاس این خبر با خشم گسترده مسلمانان در ایران، عراق و دیگر کشورها مواجه شد .روز 12 مهر، امام خمینی (رحمت الله علیه) نجف را به قصد مرز کویت ترک گفت. دولت کویت با اشاره رژیم ایران از ورود امام به این کشور جلوگیری کرد. قبلا صحبت از هجرت امام به لبنان و یا سوریه بود اما ایشان پس از مشورت با فرزندشان (حجه الاسلام حاج سید احمد خمینی) در روز 14 مهر تصمیم به هجرت به پاریس گرفت و دو روز بعد در منزل یکی از ایرانیان در نوفل لوشاتو مستقر شد. مامورین کاخ الیزه نظر رئیس جمهور فرانسه را مبنی بر اجتناب از هرگونه فعالیت سیاسی به امام ابلاغ کردند. ایشان نیز در واکنشی تند تصریح کرده بود که اینگونه محدودیتها خلاف ادعای دمکراسی است و اگر او ناگزیر شود تا از این فرودگاه به آن فرودگاه و از این کشور به آن کشور برود باز دست از هدفهایش نخواهد کشید .

هجرت بسوی پیروزی

در اوایل بهمن 57 خبر تصمیم امام برای بازگشت به کشور موجی از شادی ملت ایران را بوجود آورد. اما در عین حال مردم و دوستان امام نگران جان ایشان بودند چرا که هنوز دولت دست نشانده شاه سر پا و حکومت نظامی بر قرار بود. اما آن حضرت تصمیم خویش را گرفته و طی پیامهایی به مردم ایران گفته بود می خواهد در این روزهای سرنوشت ساز و خطیر در کنار مردمش باشد. امام خمینی (رحمت الله علیه) در دیماه 57 شورای انقلاب را تشکیل داد. شاه نیز پس از تشکیل شورای سلطنت و اخذ رای اعتماد برای کابینه بختیار در روز 26 دیماه از کشور فرار کرد. خبر در شهر تهران و سپس ایران پیچید و مردم در خیابانها به جشن و شادی پرداختند . دولت بختیار با هماهنگی ژنرال هایزر فرودگاههای کشور را به روی پروازهای خارجی بست. اما پس از چند روز تاب مقاومت نیاورد و ناگزیر از پذیرفتن خواست ملت شد. سرانجام امام خمینی(رحمت الله علیه) بامداد 12 بهمن 1357 پس از 14 سال دوری از وطن وارد کشور شد . استقبال بی سابقه مردم ایران چنان عظیم و غیر قابل انکار بود که خبرگزاریهای غربی نیز ناگزیر از اعتراف شده وتعداد استقبال کنندگان را 4 تا 6 میلیون نفر برآورد کردند .

پیروزی ماندگار

فریاد خمینی کبیر که از نهان جان انسانها بر می آمد، موجب شد تا انقلابی شکل بگیرد که با ایدئولوژی خرد ورزانه اش که مبتنی بر زیباترین اندیشه های اسلامی بود مسیر سعادت و تکامل بشریت را هموار تر کند و این گونه شد که پیروزی ماندگاری درجهان شکل گرفت، که روز به روز موجبات نابودی قدرتهای دیرپا و تا دندان مسلح را فراهم و زلزله ای را در نظام دو قطبی جهان بوجود آورد.
صاحبنظران شکل گیری انقلاب اسلامی ایران که مبتنی بر اراده ملت و با پرچمداری روحانیت بوجود آمده بود را بعنوان یک انقلاب دینی تمام عیار که قابلیت تاثیرگذاری مستقیم بر تمام معادلات جهانی را دارد تعریف کرده بودند و همین نکته باعث شد تا نفس کشیدن برای کمونیسم از یک طرف و کاپیتالیسم از طرف دیگر سخت و سخت تر شود . بدین سان اندیشه حذف جمهوری اسلامی به هر قیمت ممکن در دستور کار بلوک شرق و غرب قرار گرفت و نهال تازه روییده شده جمهوری اسلامی با رهبری خمینی کبیر با جنگ 8 ساله ای روبرو شد که در آن 58 کشور جهان با حمایت مستقیم از رژیم تا دندان مسلح عراق تلاش کردند تا حیات این ایدئولوژی نوپا را سلب کنند.

ماندگار و ماندگاری

امام خمینی هدفها، آرمانها و هر آنچه را که می بایست ابلاغ کند، گفته بود و در عمل نیز تمامهستی اش را برای تحقق همان هدفها بکار گرفته بود . اینک در آستانه نیمه خرداد سال 1368 خود را آماده ملاقات مقامی می کرد که تمام عمرش را برای جلب رضای او صرف کرده و قامتش جز در برابر او خم نشده بود. سروده های عارفانه اش همه حاکی از درد و عطش فراق است و در حسر ت پیوستن به وصال محبوب. لحظه شکوهمند برای او، و جانکاه و تحمل ناپذیر برای پیروانش، فرا می رسید: (... با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر می کنم و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم و از خدای رحمن و رحیم می خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد ...)
ساعت 22 و 20دقیقه بعداز ظهر روز شنبه سیزدهم خرداد ماه سال 1368 لحظه وصال بود . قلبی از کار ایستاد که میلیونها قلب را به نور خدا و معنویت احیاء کرده بود.
در آخرین شب زندگی و در حالی که چند عمل جراحی سخت و طولانی در 87 سالگی تحمل کرده بود و در حالیکه چندین سرم به دستهای مبارکش وصل بود«نافله شب»می خواند و قرآن تلاوت می کرد . در ساعات آخر طمانینه و آرامشی ملکوتی داشت و مرتبا شهادت به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را زمزمه می کرد و با چنین حالتی بود که روحش به ملکوت اعلی پرواز کرد .

منبع: روزنامه قدس


ابعاد ناشناخته امام خمینى (رحمت الله علیه)


ابعاد ناشناخته امام خمینى (رحمت الله علیه)

نویسنده: حجت الاسلام محمد جواد حجتى کرمانى
در این گفتار، نگارنده، سر آن دارد از ناشناختگى پاره‏اى از ابعاد مردى سخن گوید که دست تقدیر الهى، او را که عارفى وارسته و زاهدى از دنیا گسسته بود، در راس یک قدرت نوپا و نو جو و ستیزه گر و پرخاشجو و اصلاح گر و فریادگر قرار داد که تمامى دنیاى ظلم و استکبار را در سراسر جهان، به ناوردگاه خود فراخواند و یک تنه و یک جا، با شرق و غرب دست و پنجه نرم کرد. . . این چهره همینکه به مبارزه جویى و یورشگرى شناخته شد، ابعاد عرفانى و معنوى و اخلاص و معنویت و زهد و تقویت و بى‏پیرایگى و وارستگى و از دنیا گسستگى و به حق پیوستگى و عشق و ایثار و عبادت و راز و نیاز عاشقانه شبهاى تار این مرد شگفت انگیز در سراسر جهان - و حتى در پاره‏اى موارد در زادگاه انقلاب اسلامى یعنى ایران نیز - از انظار مردم عادى پنهان گشت. . . بخصوص آنکه، پرچم حق و عدل و دادى که او، پرچم دار آن بود، اشارت بدان داشت که پرچم‏هاى ناحق و ظلم و بیداد، باید فرو کشیده شود و این، براى ستمگران و بیدادگران که در سراسر جهان بر محرومان و مستضعفان، حکم مى‏راندند، بسى گران و ناگوار بود. و اینان، با تمام وجود، بر آن شدند و پاى بر آن فشردند که چهره واقعى این مرد را، دگرگونه و تحریف شده معرفى کنند. . . این شد که امروزه، بر اثر تبلیغات مستکبران که دشمن حق و جدا از حقیقتند، مردى که جز حق و حقیقت نمى‏خواست و جز رهائى مظلومان و محرومان و مستضعفان، هیچ در سر نداشت، در چهره مردى معرفى شده که سر از نظم جهانى در پیچیده و مقررات بین المللى را زیر پا گذاشته و به نظامات مقبول جهانى پشت پا زده است. بگذریم از خودمان و تعدادى کشورهاى اسلامى و جهان سومى که به علائق همبستگى دینى و مذهبى یا منطقه‏اى و یا اشتراک در ستمدیدگى و استعمار زدگى و استضعاف دیر پا و رسوب کرده، به این شخصیت الهى - تاریخى، به دیده یک منجى و یک رهبر رها سازى و آزادى مى‏نگریم - که تازه، این دید هم، به ابعاد شخصیت واقعى امام خمینى نزدیک نشده است - . . . تا چه رسد به آنها که اصلا توان دیدن واقعیت را از دست داده‏اند و از این رو با چشم دشمنانه بدو مى‏نگرند. بارى سخن از شخصیت مردى است که نه تنها در میان دشمنان، که در میان دوستان و مریدان و پیروان نیز ناشناخته و حتى "غریب" مانده است. و این، کار آسانى نیست، بخصوص آنکه سخن از مدح و ثناى کسى که مدح و ثناى او، در راستاى قدرت حاکم است، گاهى با تملق، اشتباه مى‏شود، چیزى که روح این نگارنده به سختى از آن بیزار است.
از خدا مى‏خواهیم که این سخن را براى خودش خالص کند و از هرگونه شائبه شرک و ریا و تملق بپیراید . . . آمین براى شناخت ابعاد ناشناخته امام خمینى، باید ابتدا از مقیاسها و معیارهایى سخن گفت که آنها نیز ناشناخته اند! تقوى، اخلاص، زهد، بى‏علاقگى به دنیا، عبادت، سرشک شوق براى خدا در نیمه شب تار از دیدگان فرو ریختن، در جستجوى گمنامى و بى‏نام و نشانى بودن، مال فراهم نیاوردن، خشت‏بر خشت ننهادن، خانه نو بنا نکردن، در جایگاهى محقر زیستن و بدان دلخوش بودن، از خوراکیها و آشامیدنیهاى رنگارنگ و گونه گونه دنیا کم بهره بودن، کم خوردن، لب و دم و دامن از شهوات شستن، خواسته‏هاى دلفریب و هوس برانگیز را از میان برچیدن و جز اینها و جز اینها. . . از ارزشهاى بى‏شمارى است که در قاموس "دین" و " وحى "و "نبوت" و "رسالت" و در قلمرو معنویات و روحیات و در مقام شناخت انسان شناسانه و تربیتى مکاتب الهى و ادیان آسمانى از آن آنها، سخن بسیار فراوان رفته است. . .
راستش آنست که مردم دنیا، عموما - مگر آنها که با روح و جان این آموزشهاى ملکوتى والا آشنایند - در درک این مفاهیم و ارزشها، همچون کودکان نابالغى‏اند که تو بخواهى با آنها از جفت جوئى و همسر خواهى و کامجوئى سکرآور دختران و پسران بالغ و سالم و پر نشاط و پر احساس سخن گوئى! . . . کودک، از این همه، جز الفاظى گنگ و نامفهوم هیچ نمى‏فهمد! حقیقت آن است که درک و احساس دینى و معنوى و اخلاقى یک نوع " بلوغ" است و اگر کسى به این "بلوغ" نرسیده باشد، با او سخن از این مفاهیم گفتن، آب در هاون کوبیدن است. و این است رمز ناشناخته ماندن ابعاد شخصیت مردان الهى به طور عموم و از جمله آنها امام خمینى، حتى در بین دوستان و مریدان و پیروانشان. . .
معمولا وقتى سخن از امام خمینى و ابعاد شخصیت او مى‏شود، آنچه در ابتدا به ذهنها مى‏آید نمودهاى سیاسى - اجتماعى و صلابت و قاطعیت و شکست ناپذیرى و بالاخره " اصول گرایى" آن فقید یکتاست. و شما اگر به آنچه درباره امام - حتى در روزنامه‏ها و مجلات و رسانه‏هاى دیگر خودمان نیز - نوشته و گفته شده و مى‏شود، بنگرید، بیش از 95درصد را از این مقوله مى‏یابید. . . و فى المثل، هم اکنون در تهران کنگره‏اى برپاست که دیدگاههاى اقتصادى "امام خمینى" را بررسى مى‏کنند. . . که البته "سعى"اى است لازم و "مشکور"; اما امام خمینى هیچگاه تنها یک شخصیت اقتصادى نبوده و دیدگاههاى اقتصادى امام، هر چند که او در این زمینه، صاحب نظر بوده است، ولى آن "چیزى "نیست که ما را به شناخت واقعى امام خمینى رهنمون شود. همچنین است دیدگاههاى آن فقید بزرگ درباره مسائل سیاسى یا نهادها و ارگانهاى کشور یا روابط بین المللى و جز اینها. . .
به پندار این نگارنده، ما اگر بخواهیم امام خمینى را در این مقوله‏ها بشناسیم، از شناخت این شخصیت ناشناخته، پیوسته، محروم خواهیم ماند زیرا در این مقولات، صاحبنظران بسیارى جز امام نیز سخن گفته‏اند و امام در این مقولات، چونان دیگران، صاحبنظرى است که با تفاوت، گاهى فراتر از آنان سخن گفته است. . . و چه بسا اگر ما بخواهیم در امام خمینى یک نابغه سیاسى یا اقتصادى ببینیم، تا ابد از دیدن جمال و شخصیت واقعى محروم بمانیم، زیرا که شخصیت امام، بسى والاتر و برتر از این مقولات خاص ولى در دسترس عموم است. . . به پندار حقیر این، گزافه است که، در صدد برآئیم امام را از نظر فنى و تخصصى در مقامى والاتر و برتر از متخصصان و صاحب فنان واقعى فنون مختلف بنشانیم زیرا اگر دقیق شویم، در این ارزیابى، گاه، کم مى‏آوریم، آنگاه ممکن است، نه تنها عقیده‏اى به امام در این فن و آن فن تخصصى نیاوریم بلکه نسبت‏به برترى او در این یا آن فن، حتى بى‏اعتقاد شویم! همانند کسى که توقع آن دارد که پیغمبر خدا بمب بشکافد و میکروب سل کشف کند و سفینه به فضا بفرستد و چون پیغمبر چنین نکرده و دیگران کرده اند، او به خاطر این توقع نابجا، نه تنها به پیغمبران ایمان نیاورد بلکه به او کافر شود چنانکه در قرآن آمده است:
و قالوا لن نومن لک حتى تفجر لنا من الارض ینبوعا او یکون لک بیت من زخرف او ترقى فى السماء و لن نومن لرقیک حتى تنزل علینا کتابا نقروه قل سبحان ربى هل کنت الا بشرا رسولا ؟
یعنى گویند: به تو ایمان نیاوریم تا مگر از زمین برایمان چشمه سارى روان کنى! یا خانه‏اى طلاکارى شده داشته باشى یا بر آسمان برآئى! و به آسمان برآمدنت هم ایمان نیاوریم تا مگر براى ما نوشته‏اى باز آرى که آن را فرو خوانیم! بگو: پروردگار من منزه باد! . . . مگر من جز بشرى "فرستاده"ام؟ !
این سخنان نه بدان مفهوم است که امام خمینى فى المثل مرد سیاست و اقتصاد و. . . و. . . نبوده است. چرا بوده. ولى سخن ما، این است که امتیاز او اینها نبوده و ابعاد شخصیت او، فراتر از اینها بوده است. . .
اینجاست که مشکل نویسنده، هم براى خودش، هم براى خواننده بیشتر نمود مى‏کند! چه: نویسنده در این نوشتار کوتاه و عجولانه، برآنست که از ابعاد ناشناخته امام خمینى سخن گوید، چیزى که خودش بى‏هیچ تعارف - "کمیت"ش، در این مقوله "لنگ" است! بارى. . . ولى. . . خود طرح و اقتراح این مقوله و کمک خواهى از واقع نگران صاحبنظر و حقیقت‏بینان صافى ضمیر براى بحث و بررسى در این ابعاد، خود گامى است که باید بدینسان برداشته شود. . . این یک واقعیت تلخ است که گذشته از دیگران خود ما نیز، هم در شناخت و هم در شناساندن امام، "سطحى نگر" و ظاهربینیم. . . شاید هم حق با ما باشد! زیرا شاید توقع آن کسانى که در فضلیت و تقوا و زهد و عرفان و هر چه از این مقولات معنوى و ملکوتى است فرودستند، بتوانند در آن کس که در این مقولات، دستى بالاتر دارد، ذهن بکاوند و بگویند و بنویسند، توقعى نابجا باشد. . . بهر حال، با آنکه از این گفتار سطورى چند برنوشته شده، اما هنوز ما وارد اصل سخن نشده ایم!
حقیقت آنست که آنچه امام خمینى را در دنیا شاخص و نام آور کرد و به جز ما مسلمانان ایرانى که از برکت روح مخلص و حقیقت جو و آرامش ناپذیر و والانگر او، اینک در فضاى عطرآگین جمهورى اسلامى - با همه کم و کاستیهاى مشهود مادى و معنوى - به سر مى‏بریم، همه مسلمانان و حق جویان و ستم ستیزان این سو و آن سوى گیتى نیز، عاشق شیدا و مرید و پیرو صادق و متعصب او شده‏اند اینست که وى توانست‏با اراده والا و روحیه شکست ناپذیر و همت‏بلند خود، نظامى را از بیخ و بن برکند که دو هزار و پانصد سال در اعماق تاریخ، ریشه دوانیده بود و به جاى آن، نظامى برنشاند که در همه جهان بى‏نظیر است، نه از آن جهت که چیز تازه‏اى آورده! بلکه درست‏برعکس! از آن جهت که به کهن ترین و اصیل ترین و ریشه دارترین و پرسابقه ترین نهادهاى جاودانه بشرى یعنى همگى ادیان الهى و پیامبران آسمانى وابسته است! و این، یک حقیقت و واقعیت است که جمهورى اسلامى، نه تنها، از آئین خاتم الانبیاء و المرسلین حضرت محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله و سلم - پیروى مى‏کند، بلکه در عین حال، احیاگر نام همه پیامبران خدا و زنده کننده آئین آنها در سراسر جهان است. . . بى‏جهت نیست که انقلاب اسلامى ایران نه تنها در خیزش و جنبش اسلامى، در سراسر جهان اسلام مؤثر بوده، بلکه موجب برانگیخته شدن احساسات دینى و احیاى " قدسیت" مذهب در میان همه ادیان جهان و پیروان آن ادیان شده است. حالا سخن، اینست که در این داستان نیز، نگرش واقع بینانه که بسیارى از خود ما هم در این شماریم، کار امام خمینى را عبارت از سرنگون سازى یک نظام سیاسى و بر پاسازى یک نظام سیاسى دیگر مى‏دانیم; در حالى که حقیقت و واقعیت - چه از لحاظ تاریخى و چه از لحاظ فلسفى و عرفانى و عقیدتى بسیار فراتر از این است. . .
به پندار این نگارنده، فریادى که امام خمینى برآورد و یک "دیو"! دو هزار و پانصد ساله، از هیبت این فریاد، قالب تهى کرد و ذوب شد و به زمین فرو رفت، فریاد یک "فرد"، در یک مقطع تاریخى نبود. . . این فریاد که - به لطف لایزال الهى - هر روز در جهان رساتر مى‏شود. . . فریاد حقیقت‏خواهى و خداجوئى و ظلم ستیزى و عدل گرائى کل بشریت محروم و مظلومى بود که قرنها زیر شلاق ستم دوران، استخوان خورد کرده بود. این فریاد، انعکاس فریاد رعد آساى ابراهیم علیه السلام بود که نمرودیان را در آتش افکند; انعکاس فریاد موسى علیه السلام بود که فرعونیان را به دریا فرستاد، انعکاس فریاد عیسى علیه السلام بود که قیصران را از تخت فرو کشید و بالاخره انعکاس فریاد محمد صلى الله علیه و آله بود که بر کنگره ایوان کسرائیان شکاف انداخت. . . و در یک کلام: فریاد رعدآساى امام خمینى، از نهان جان جهان - با روح و زنده و تلاشگر و خداجو - بر مى‏آمد، که جوهره واقعى آن توانست علاوه بر نابودسازى قدرتى دیرپا و تا دندان مسلح، در نظام دو قطبى جهان زلزله درافکند و یک پایه آن را تاکنون بکلى برکند. این لرزه که بر اندام "الحاد" مغرور و سر تا پا مسلح و قدرتمند "شرق "افتاد و آن را از بیخ و بن برافکند، باید درست‏شناخته شود: شرق در بنیان "فلسفى" بسیار مغرورانه و متبکرانه خود، از کلیه عناصر پیشرفته ترین دست آوردهاى "علمى" زمان، بهره جسته بود و با تکیه بر دیرینه شناسى و مردم شناسى و تاریخ و فرهنگ و هنر و فیزیک و شیمى و ریاضیات و همه دانشهاى پیشرفته بشرى، اعلام کرده بود که دوران "دین" سپرى شده و مقوله "دین" تنها در "نهانخانه تاریخ" قابل بررسى است. . .
"مارکسیسم - لنینیسم" به عنوان پیشرفته ترین و علمى ترین و مقتدرترین فلسفه و نظام با پشتوانه میلیونها انسان دادخواه و ستم ستیز و با فراهم آوردن نیرومندترین پشتوانه تسلیحاتى و فتح وسیعترین و پرجمعیت ترین کشورها که در نقشه جغرافیا، چشم هر بیننده را خیره مى‏کرد "دین" را به عنوان "افیون جامعه "و " زائده امپریالیسم" و "توجیه گر کاپیتالیسم "معرفى مى‏کرد و با تمام نیرو، به محو آثار کلیه مذاهب، در هر نقطه و مکان که جاى پائى مى‏یافت، همت مى‏گماشت. . . و این فریاد کوبنده و "دیو" برانداز و "جمهورى اسلامى" ساز امام خمینى بود که این "الحاد" علمى و مسلط و مسلح و مقتدر را "از درون" متلاشى کرد. گفتم: "از درون". زیرا در اثر گذارى انقلاب اسلامى ایران در فروپاشى کمونیسم، نباید از فرمولهاى معمولى و روشن و معین سیاسى و بررسى روابط متقابل رائج که مورد بررسى و تحقیق محققان سیاسى است‏بهره بگیریم بلکه باید در این باره، از ابزارویژه‏اى که همانا شناخت ابعاد "فرامادى" انسان به معنى واقعى کلمه است‏سود جوئیم. . . به عبارت دیگر، اگر بخواهیم از راههاى معمول سیاسى و به کارگیرى معادلات معمول در عرصه جهان، به اثرگذارى انقلاب اسلامى در ایجاد "نظم نوین جهانى "که از فروپاشى کمونیسم آغازیده است‏بنگریم، شاید راه به جائى نبریم "و شاید اهل تحقیق بى‏نظر و حقیقت جو با همان فرمولها نیز به نتیجه‏اى برسند. . . " ولى من مطمئنم که پیروزى انقلاب اسلامى آن هم با چهره صد در صد واقعى ضد امپریالیستى که با ابرقدرت آمریکا، مواجهه‏اى آشتى ناپذیر پیدا کرد، فیلسوفان و دانشمندان و سیاستگزاران و تحلیلگران سیاسى اردوى "الحاد" را نسبت‏به همه آنچه مارکس و انگلس و لنین و استالین "بافته" و "ساخته "بودند دچار شک و تردید کرد و اینان، پس از چندى، به همه آنها "کافر" شدند زیرا آنها را سرابى بیش نیافتند. . . و این بود که کمونیسم در زادگاه پر صلابت‏خود که روزى "پشت پرده آهنین" نام گرفته بود، از سر تا پا، فرو ریخت. . . و این، در پى و بنیان، یک فروپاشى فلسفى و فکرى و روحى و اخلاق بود که مى‏توان پنداشت‏بر اثر پیروزى انقلاب اسلامى به رهبرى امام خمینى - این وارث راستین مکاتب توحیدى - در ارکان فکرى رهبران "الحاد" پدیدار شده بود. و مگر هر پدیده تاریخى بالاخره، به انسان منتهى نمى‏شود و انسان نیز بالاخره نه این دست و پا و سر و تن پیداست و بلکه روح و فکر و اندیشه و عقیده و اخلاق است؟ . . . پس اگر انسانهائى در سطحى عظیم، دچار یک فروپاشى روحى و روانى و اخلاقى و عقیدتى شدند، ناگزیر و ناچار، رژیمى هم که اینان بر پاى داشته اند، دچار همان تلاشى و فروپاشى خواهد شد.
بارى: فریاد "دیو برانداز" امام خمینى، نه تنها رژیم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهى را در ایران به گورستان تاریخ فرستاد، بلکه "الحاد جهانى" را نیز سر به نیست کرد و: باش تا صبح دولتش بدمد کاین هنوز از نتایج‏سحر است آثار لرزش زلزله وار نظام امپریالیسم در مهد آن - آمریکا - در همین ایام در برابر چشم جهانیان نمودار است. "ان موعدهم الصبح الیس الصبح بقریب؟ "
به سخن خود بازگردیم: ما در دریافت واقعى آنچه "مشخصه" امام خمینى در جهان است، عموما ظاهر بینیم و امام را همچون دیگر انقلابیونى مى‏نگریم که با نبوغ ذاتى همراه با مساعدت اوضاع، توانستند رژیمى را برکنند و به جاى آن رژیم دیگرى برنشانند. و راستى اگر شخصیت امام خمینى را در این ویژگى بنگریم پس امام چه فرقى با امثال لنین و گاندى و مائوتسه تونگ دارد؟ اگر ما ظاهر بین باشیم، کار این نامبردگان و نمونه‏هاى دیگرى از آنان، گاه هم در کیفیت و هم در کمیت ظاهرى، به پندار پاره‏اى بالاتر و مهمتر از کار امام خمینى رخ مى‏نماید در حالى که این، روح و معنى و فلسفه و معنویت کار امام خمینى است که کار او را از کار اینان و جز اینان ممتاز مى‏کند و در مقامى بسیار بالاتر و والاتر از حتى مقایسه با کار دیگران مى‏نشاند. . .
سخن به درازا نکشم: اشاره‏اى به ریشه گفتارم بکنم و بدان پایان دهم: انسانها، بر حسب علو روح و پیوستگى با خدا و حقیقت جهان ارزش گذارى مى‏شوند. هر انسانى، هر قدر، به خدا و حقیقت جهان پیوسته تر باشد، داراى روحى والاتر و بالاتر است. و چون همه پدیده‏هاى تاریخ، از انسان پدید آمده است (نقش مساعد طبیعت و جغرافیا را فراموش نمى‏کنیم) پس هر چه انسان والاتر باشد، پدیده تاریخى‏اى که از او پدیدار شده والاتر است و چون انسانیت انسان به والائى روح اوست، پس هر چه پدیده تاریخى، والاتر باشد، انسانى تر است. و این است آنچه امام خمینى و انقلاب اسلامى ایران را از سایر رهبران و انقلابها متمایز مى‏کند. لب کلام آنکه: ابعاد ناشناخته امام خمینى، ابعاد ناشناخته انسانى اوست و همین ابعاد ناشناخته امام خمینى، ابعاد ناشناخته انقلاب اسلامى و رهبر معظم انقلاب اسلامى و نیز شهداى گرانقدر انقلاب اسلامى و جانبازان و آزادگان و مدافعان خستگى ناپذیر انقلاب اسلامى نیز هست. و این سخن را کسى با شما مى‏گوید که خود در انقلاب اسلامى ایران و با شهدا و جانبازان انقلاب بزرگ شده و از فضاى آن تنفس کرده و سالها شاگرد و مرید رهبر فقید و دوست و مونس و یار و یاور رهبر معظم بوده است. امید آنکه ما و شما بتوانیم معرفت‏خودمان را نسبت‏به انقلاب و امام و رهبر کنونى و شهدا و مدافعان انقلاب اسلامى افزون کنیم.

منبع:www.imam-khomeini.com



بیست و پنج خاطره از امام خمینی

بیست و پنج خاطره از امام خمینی

نویسنده: رسول جعفریان
حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای محمد حسین اشعری فرزند مرحوم آیت الله علی اصغر اشعری قمی - از همدرسان امام راحل - چهره ای آشنا بیشتر برای قمی هایی هستند که در طول سالها ی پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ایشان برای بهبود بخشیدن به اوضاع درمانی این شهر بوده اند. ایشان می گوید تاریخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما فی الواقع شهریور 1320است. پدر ایشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنیا آمده است.
پدر ایشان با امام خمینی هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه این دو رفیق بوده و به گفته آقای اشعری، پدرش همیشه از انضباط و لباس خوب امام به نیکی یاد می کرد. این دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری بودند و زمانی که حاج شیخ به قم آمد، این دو به همراه دیگر شاگردان حاج شیخ به قم آمدند.
در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهریور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفیق همراهی جمعی از اساتید و دوستان از جمله جناب آقای اشعری نصیب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ایشان که می دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خمینی بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گوید. هدف آن بود تا بتوانم از لابلای این گفته ها با گوشه ای از سیره امام آشنا شوم و هدیه ای به دوستداران امام تقدیم کنم. ایشان نیز پذیرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به یاد داشت برایم بیان کرد. زمانی که بازگشتیم اسنادی را که در گوشه و کنار بود گردآوری کرده برای بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در میان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ایشان بود. به علاوه گواهی نامه های اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نیز تصدیق مدرسی پدرشان هم بود که آنها را هم تصویر گرفته در پایان این نوشتار خواهم آورد.

1 . سالی که امام از ترکیه به عراق رفتند، یکی دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طریق غیر معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهی که ماندم، تصمیم گرفتم معمم بشوم. مرحوم میرزا احمد انصاری هم آنجا بود. از من پرسید: شنیدم معمم بشوی؟ من حجره داشتم که جای برگزاری مجلس عمامه گزاری نبود. ایشان گفت: من دلم می خواهد مجلس را در خانه ما بگذاری. منزل خوبی داشت. این انصاری ها معتقد هستند که اشعری هستند. آقای انصاری به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسید: چه کسی را برای عمامه گذاری دعوت می کنی. ایشان خودش از مریدان آقای خویی و آقای روحانی بود. ما هم با خاندان روحانی نسبت داریم. آیت الله سید مهدی روحانی با مادرم پسر دایی و دختر عمه بودند. من گفتم که آیت الله حکیم با پدرم خیلی آشناست و هر بار که خدمت ایشان می رسم حتی از کوچکترین بچه های ما را سراغ می گیرد. برادرم را هم حتی ایشان معمم کرد. اما من روی آشنایی آقای خمینی با پدرم و سوابق او با پدرم ایشان را دعوت می کنم. ایشان به من گفت: شما ایشان را دعوت نکن. چون آقای خمینی در هیچ مجلسی تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقای خمینی بازدید همه را پس داده الا من. (ایشان چون روی آقای سید محمد روحانی حساس بود) و بسا خانه من نیاید. من گفتم: من به ایشان می گویم، اگر آمد چه بهتر، اگر نیامد به فکر کسی دیگری می افتم. من رفتم خدمت آقای خمینی و گفتم می خواهم معمم شوم. ایشان تبسمی کرد و فرمود: دیر شده است. من به شوخی گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که می خواهم شما در مجلس بنده بیایید. ایشان مکثی کرد و گفت: می آیم. بعد پرسید: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقای انصاری! مدت مدیدی تأمل کرد. و باز هم گفت: می آیم. گفتم من بیایم دنبال شما؟ ایشان فرمود: نه با مصطفی می آیم. ما رفتیم منزل آقای انصاری. مجلس مفصلی چیده بود با میوه و شیرینی و همه را هم با هزینه خودش ترتیب داده بود. دوستان زیادی آمدند. آقای خمینی و آقا مصطفی هم آمدند. حدود یک ساعت نشست که واقعا طولانی بود. زمانی که آقای قرحی سینی عمامه را جلوی ایشان گذاشت، ایشان یک سخنرانی مختصری هم فرمود.
ایشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ایشان مربوط بودم و در خلال این 46 سال، مدتی پیش پدر بزرگ پدر ایشان یعنی مرحوم ملامحمد طاهر قمی درس می خواندیم. و مدت زیادی هم همدرس و هم بحث بودیم. بعد هم شروع به تعریف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقای خمینی رفت و حاج آقای مصطفی ماند. ایشان به شوخی گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمی توانستم چیزی بخورم. اما حالا می خورم.
این صحبت امام رابطه دوستی پدرم را با آقای خمینی نشان می دهد.

2 . چندین سفر من با آقای مومن و اخوی آقای آل طه و مرحوم یثربی ماه رمضان ها به عراق می رفتم. خدمت آقای خمینی که می رسیدم، ایشان معمولا اگر چیزی می خواست به این افراد بدهد از طریق من می داد و به من دو برابر اینها می داد. این در حالی بود که معروف بود ایشان خیلی کم پول می داد. من خودم زیاد نجف رفتم اما زیاد نماندم.
یکسال با خانم و دو پسر و یک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپیما به بغداد رسیدم. ماشین مستقیم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پیدا نشد و شیخی در نیمه های شب به ما رسید و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زیارت، خدمت آقای خمینی می روم و بعد می آیم جایی را پیدا کنم. اول صبح رفتم. آقای شیخ حسن صانعی گفت: این چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ایشان بگویید فلانی است. رفتم خدمت ایشان. یادم هست آن روز ایشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (یعنی شاه) امروز – عید مبعث - جلوس نکرده نمی دانم مریض است یا تمارض کرده است. این صبح زود بود. مدتی نشستم و برگشتم. آقای برقعی که بعدها نماینده آقای خمینی در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نیستند، بیایید برویم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خریدی بکنم. وقتی برگشتم، خانم گفت: یک آقا شیخی را در کوچه را ندیدی. گفتم: نه. گفت: شیخی آمد و پاکتی آورد. این شیخ آقای فرقانی بود که از اطرافیان امام بود. من وقتی پاکت را باز کردم پول زیادی درون آن بود که قسمتی ایرانی و قسمتی عربی بود. این پول تا روز آخر که من نجف بودم هزینه کامل من شد، بدون کم و زیاد. و این واقعا برای من شگفت بود که هیچ چیزی کم یا زیاد نیامد.

3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصمیم گرفتم به ایران برگردم. یک روز در مدرسه آقای بروجردی مشغول خوردن ناهار بودم. یک مرتبه آقای شیخ حسن صانعی آمد که آقا گفتند: به فلانی بگویید بیاید کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ایشان. آقای شیخ حسن صانعی آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقای خمینی سرش را بلند کرده به شیخ حسن فرمودند: با شما کاری ندارم. بعد به من گفتند: من از زمانی که به عراق آمدم، مدارک و اماناتی دارم که می خواهم به ایران بفرستم. دلم می خواهد شما اینها را به ایران ببری. چون شخص مطمئنی را پیدا نکردم. شما می پذیری؟ گفتم: از جان و دل. ایشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، برای شما ناراحتی ایجاد نمی شود که ببری. ترسی نداری؟ گفتم: می برم و ترسی ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصی که می گویم بده. به منزل آمدم. ساعتی نننشسته بودم، دیدم آقای شیخ حسن صانعی آمد و گفتند که آقا می فرمایند بیایید. خدمت آقا رفتم. ایشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اینها هم مدارک سنگینی است. دلم نمی خواهد شما به دردسر بیفیتید. من اصرار کردم که دلم می خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شیخ حسن آمد و گفت آقای شما را خواسته اند. ایشان باز فرمودند که من برای شما ناراحت هستم. نمی خواهم برای شما ناراحتی پیدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. این دلسوزی امام برای یک فرد بود که مبادا گرفتار دردسری بشود که البته من آوردم و مشکلی هم پیش نیامد. یکی از آن نامه های مربوط به آقای لواسانی بود. وقتی پاکت را دادم، ایشان هم با پدرم خیلی مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ایشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظیفه من سنگین شد. گفتم: چی؟ گفت: ایشان نوشته اند که این جوان تازه ازدواج کرده و نیاز به خانه و هزینه زندگی دارد و هرچه می خواهد در اختیارش بگذارید. از من پرسید چه می خواهید؟ گفتم هیچ و آمدم.#

4 . در خلال این سفرهایی که به عراق می رفتم، رفتار و آمد زیادی با ایشان داشتم. در یک سفری که باز من در مدرسه آقای بروجردی اقامت داشتم، آقای صانعی را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ایشان. پرسیدند: می خواهی بروی ایران؟ گفتم: آری. فرمودند: چرا بدون خداحافظی؟ گفتم: خداحافظی معنای دیگری هم دارد. ایشان فرمودند: برای شما نه.

5 . یک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ایشان. آقای محتشمی درب در اتاق ایستاده بود. پرسید: مکه می روی. گفتم: آری. گفت: این ساک را ببر و به فلانی بده. من قبول نکردم. ایشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابی می گذارید و کاری نمی کنید. گفتم: من اسمم را انقلابی نمی گذارم و این کار را نمی کنم. اکنون هم برویم نزد آقای خمینی. رفتیم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ایشان یک ساک که من نمی دانم داخلش چیست می خواهد به من بدهد ببرم. ایشان به وی گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح می دانید عمل کنید. این همان ساکی بود که به حجت الاسلام ناصری دادند برد و چهار سال آنجا در سعودی در زندان ماند.

6 . در یکی از این سفرها که قصد آمدن ایران داشتم. آقای دعایی که در مدرسه سید بود و وضع مالی بسیار بدی هم داشت. موقعی که خواستم به ایران بیایم یک مفاتیح به من داد و گفت یک خانمی در شمیران این مفاتیح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقای مومن بودم. داستان را به ایشان گفتم. و توضیح دادم که این مفاتیح نیست، چیز دیگری است. ایشان شروع کرد به من دلداری بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسیدیم. همه اثاث را زمین گذاشتند و چون کتاب زیاد داشتیم، مأمور گمرک گفتند باید به کرمانشاه بروید، کسی از سازمان امنیت بیاید که این کتابها را تشخیص دهد. همه کتابهای را روی میز چیدند. کتابهای همه را رد کردند. از من ماند. روی کتابهای من همان مفاتیح بود. مأمور خواست این کتاب را ببیند یک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذیرایی. از آن طرف ماشین هم در حال حرکت بود. یک حمال، دسته کتابهای من را جلوی مأمور گذاشت که آقا ماشین منتظر است اینها را ببینید مردم بروند. او کنار زد و گفت: اینها را دیدم. دوباره حمال تکرار کرد و تأکید کرد که اینها را ندیدید. او دوباره کنار زد و گفت اینها را دیدم. حتی برای بار سوم، آن مرد تکرار کرد. این بار این مأمور سازمان امنیت عصبانی شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگویم، اینها دیدم. من هم یک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ریختم. ماشین راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسیدیم تهران. من که ترسیده بودم یک ماشین دربست گرفتم و با دوستان رفتیم قم. مستقیم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتیح را بیرون آوردم و با چاقو جلد مفاتیح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. یک طرف جزوه ای شصت صفحه ای بود به خط تیمور بختیار با عنوان روش انقلاب ایران. یک طرف دیگرش هم صفحات متعددی بود که بچه های انقلابی نجف در باره ایران نوشته بودند. اگر این مفاتیح به دست کسی می افتاد پیدا بود که من به چه دردسر بزرگی می افتادم.#
کتاب را بستم. آقای دعایی گفته بود که کتاب را به محمد منتظری بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ایشان بسپر که برد. بعدها این داستان را به آقای خمینی گفتم و ایشان از کاری که آقای دعایی کرده بود، خیلی ناراحت شد.

7 . آقای خمینی در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بیرونی می نشستند. وقت جلوس که تمام می شد سر ساعت بر می خواستند و عازم حرم می شدند. تنها آقای فرقانی با ایشان می رفت که کارش گرفتن یک جایی برای امام در حرم بود. یک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسیر یکی بود. اواسط راه متوجه شد که کسی پشت سر ایشان می آید. برگشتند. مرا دیدند و فرمودند: کاری با من دارید. گفتم: نه من به حجره می روم. فرمودند: یا شما برو آن طرف خیابان من این طرف یا به عکس. عرض کردم: من به شما کاری ندارم. مسیر ما یکی است. ایشان فرمودند: من نمی خواهم کسی دنبال من بیاید. من می روم آن طرف خیابان. من عرض کردم: نه آقا من می روم و رفتم و ایشان مسیرش را ادامه داد.

8 . امام ایام زیارتی می آمدند کربلا که منزلی هم در اختیارشان گذاشته بودند. یک شب من آنجا رفتم، ایشان را ببینم. کسی منزل نبود جز ایشان. وقتی وارد شدم آقا موسی اصفهانی کنار ایشان نشسته بود. آقا موسی صحبت می کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتی یک کلام با ایشان حرف نزد. من دیدم طول کشید برخاستم بروم. ایشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشینید. من نشستم. قریب به یک ساعت آقا موسی حرف می زد و امام هم یک کلام جواب ایشان را نداد. صحبت موسی که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ایشان رفت، خواستم خداحافظی کنم. گفتند: بروید، کاری ندارم بروید. گفتم: پس چرا فرمودید بنشینم. ایشان فرمودند: چون آقا موسی بود، نمی خواستم تنها باشم.

9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام می رفتم. مستشکل در درس ایشان زیاد بود. اما معمولا وقتی حاج آقا مصطفی اشکال می کرد، ایشان با دقت گوش می داد و جواب می داد. برخی دیگر که اشکال می کردند امام با دست اشاره می کردند که نه نه. مثل این که حالا زود است. یکبار دکتر صادقی اشکال کرد. امام جواب نداد. دوباره پیگیری کرد، امام جواب کوتاهی داد که زودتر رد شود. بار سوم و چهارم اصرار کرد، امام فرمودند: آقای صادقی من فکر کردم شما چیزی می فهمید! از همان جا بود که صادقی رفت که رفت و دیگر هم درس نیامد و بعدا هم راهش را جدا کرد.#

10 . تعدادی طلبه جوان دور امام بودند که یکی آقای زیارتی بود. سابقا من یک خاطره ای از او داشتم که در وقت شروع انقلاب در سالهای 42 و 43 حمله ای به آقای بروجردی کرد که من تحمل نکردم و با او دعوای شدیدی کردم. آقایان محتشمی و اصغر طاهری کنی و دعایی و ناصری و اینها اطراف امام بودند. من چون با آقای آقا سید محمد روحانی بستگی داشتم، خدمت ایشان هم می رسیدم. یک زمانی میان اطرافیان امام و او درگیری شدیدی پیش آمد و روحانی متهم شد که پول می گیرد. طاهری کنی پالتو می پوشید و ملبس نبود. از نزدیکان آقای مهدوی کنی بود. امام هم خیلی به او علاقه داشت. یکبار ایشان پیش من آمد و گفت: برخی از اینها که نسبت های تند می دادند پشیمان شده اند و نزد من آمدند که بروم از ایشان حلالیت بطلبم. آقای روحانی آن موقع کوفه بود و جایی در نزدیک یونس نبی منزل داشت. ظهر رفتم و ناهار را بودم. مسأله را با ایشان مطرح کردم. ایشان خیلی ناراحت شد و گریه کرد و گفت جز در محکمه عدل الهی این مسأله قابل رسیدگی نیست. البته آقای روحانی با امام خوب نبود و عقیده به ایشان نداشت.
از افراد نزدیک به امام آقایان قدیری و رضوانی خمینی بود.

11. آخرین سفری که من در نجف بودم، حدود پانزده روز پیش از رفتن امام به پاریس بود. ایشان که به ایران برگشت، مدتی بعد به قم آمد. هر کسی که به دیدن ایشان رفت بعد از تمام شدن دیدن ها، به بازدید رفت. من به پدرم گفتم، دیدن ایشان برویم. ایشان قبول نکرد و از سرو صدا خوشش نمی آمد. شبی من منزل پدرم بودم که خیلی هم محقر بود و دو اتاق بیشتر نداشت. دیدم در می زنند. اتفاقا من رفتم. دیدم آقای شیخ حسن صانعی است. از من پرسید که پدرتان هستند؟ گفتم: بله. گفتند آقا دارند می آیند. در کوچه نگاه کردم، دیدم آقای خمینی است که تنها بود. با این که پدرم دیدن ایشان نرفته بود، امام آمد دیدن ایشان. از گفتگوها که مربوط به گذشته بود چیزی یادم نیست. اما پدرم به ایشان گفتند: اکنون همه از شما نام می برند و اسم شما بر سر زبانهاست، اما این که مرجعیت را منحصر در شما بکنند صلاح نیست. خدای ناکرده ، اگر مشکلی پیش بیاید این مسأله صلاح نیست. فرمودند: من کاری می کنم که دیگران هم مطرح باشند.

12 . زمانی من مشهد بودم که پدرم فوت کرد. این دو سال پیش از رحلت آقای خمینی بود. جنازه را بیست و چهار ساعت نگاه داشتند که من از مهشد به قم بیایم. من بدون خبروارد شدم. تا آمدم خبرم کردند. شب بود، احمد آقا زنگ زد و گفتند: آقا سلام می رسانند و تسلیت می گویند و فرمودند هر کاری دارند ما انجام بدهیم. ساعتی بعد که نزدیک نیمه های شب بود، باز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا فرمودند که ما برای قبر تهیه دیده ایم و دستور فرمودند که من و خانواده برای تشییع به قم بیاییم. باز پرسیدند: شما کاری ندارید. تشکر کردم و گفتم: نه. اندکی بعد دوباره زنگ زد و گفت من خواب بودم، آقا من را بیدار کرد و گفتند که خودت فردا برو قم و آقای مولایی هم را پیدا کن که هر کجا قبر خواستند به آنها بدهند.#
نیم ساعت بعد آقای مولایی از تهران زنگ زد و گفت: آقای احمد آقا از طرف آقا به من گفتند به قم بیایم. صبح آمد قم و پرسید هر کجا که نظرتان هست برای شما قبر بدهم. من آقای آل طه را واسطه کردم صحبت کند. و گفتم که وصیت پدرم این است که قبر بکر باشد. بالاخره آقای مولایی گفته بود که من نمی خواهم در بقعه ها باشد. چون فکر می کنم آقا ناراحت شوند. بحث بکربودن قبر شد و قرار شد بپرسند. بالاخره جای یک پایه قدیمی را نزدیک بقعه قدیمی نشان دادند که برداشته اند و خالی است و بکر است. همانجا پدرم را دفن کردند. جای آن در مسجد طباطبائی نزدیک به بخش اصلی حرم است.

13 . زمانی که امام هنوز قم بود یک روز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا باشما کار دارند. رفتم خدمت ایشان. فرمودند که من از وضع بهداری راضی نیستم و فکر می کنم شما باید کاری انجام دهید. بیشتر مقصودشان قم بود، اما در کل هم نظرشان بود که هر کاری از دستم می آید بکنم. عرض کردم پول می خواهد. ایشان فرمودند که بهداری خودش اعتبار دارد. من عرض کردم: این برای کارهای جاری است. من برای هر کار اضافه پول می خواهم. این زمان هنوز آقای خمینی قم بود. فرمودند: چه قدر می خواهید؟ گفتم: ماهیانه پانصد هزار تومان که آن موقع پول زیادی بود. قبول کردند. و من گفتم اگر پول بیشتری خواستم می گیرم. فرمودند باشد. هر ماه این پول می رسید و آقای شیخ حسن صانعی می گفت: ایشان به هیچ یک از نمایندگانش مقرری نمی داد. هر ماه آقای صانعی پول را به من می داد. یک بار گفت: وضع پولی آقا خراب است و این چه پولی است که شما می گیرید؟ گفتم: اگر شما می دهید ندهید، اگر آقا می دهد به شما مربوط نیست. نامه ای به امام نوشتم و داستان را گفتم. آقای صانعی ماه بعد آمد و گفت: گلایه من را پیش آقای خمینی کرده ای؟ من گفتم: نه من فقط جریان را نوشتم. ایشان گفت: من می دهم اما ماهی دویست و پنجاه هزار تومان. نگرفتم. و باز نامه ای نوشتم و چندی بعد احمد آقا زنگ زد و گفت: آقا فرمودند من نمی خواهم پول شما را آقای صانعی بدهد. پول شما را نزد بانک تعاون اسلامی گذاشتم. از آن به بعد من از آنجا می گرفتم. یک سال پیش از رحلت آقای خمینی، احمد آقا زنگ زدند و گفتند: آقا فرمودند من می خواهم پول شما به من وابسته نباشد. شما چه نظری دارید؟ من گفتم: هر چه ایشان صلاح بدانند من قبول دارم. چند روز بعد زنگ زدند و فرمودند که من پول شما را حواله به بنیاد مستضعفان کردم. آن زمان آقای مظاهری رئیس بنیاد بود. نکته ای را هم اشاره فرمودند که رمز بین من و ایشان بود و آن این که این پولها از پولهایی نیست که شما حرام می دانید . قسمتی از بنیاد در اختیار من است که از آن، این پول را به شما می دهم. این پول تا یک سال بعد از رحلت امام هم می امد. آن وقت من استعفا دادم و نوشتم: اگر این پول را به عنوان من می دهید من استعفا کرده ام و نیستم. اگر برای تشکیلات می دهید خودتان می دانید.

14. اشاره حضرت امام در این باره که این پول از آن پولهایی نیست که شما اشکال می کنید مربوط به چند سال پیش از آن بود. من یک بار که خدمت ایشان رسیدم روی ارادتی که به ایشان داشتم و رابطه ای که با پدرم داشتند، حرفم را صریح می زدم. آن روز گفتم که آقا! من این مصادره هایی که در دادگاه هست قبول ندارم و بیشتر این موارد خلاف است. به همین جهت من تصرفی در این پولها نمی کنم. این در ذهن امام بود و سالها بعد وقتی آن جمله را فرمودند، اشاره به عرضی بود که چندین سال پیش از آن من آن را مطرح کرده بودم.

15 . من از اولی که پول را گرفتم صورتی تنظیم کردم که مثلا ایشان صورت هزینه را ببیند. ایشان خیلی با ناراحتی فرمودند: بگذار کنار بگذار کنار. بعد فرمودند: من فقط یک نصیحت می کنم و آن این که در کارهای مالی ات و چک هایی که می کشی سعی کن یک امضائی نباشد، کسی دیگر را هم شریک کن. چون مردم روی روحانیت حساس هستند و ممکن است مسائلی مطرح کنند. اگر پای یک نفر دیگر هم در میان باشد، بهتر است.

16 . من در کارم جدی بودم و نمی گذاشتم کسی دخالت در کارهای پزشکی بکند. زمان دولت موسوی، انجمن اسلامی ها خیلی زیاد شدند و در هر چیز دخالت می کردند و اگر کسی مانعشان نمی شد می خواستند نماینده ای در اتاق عمل هم داشته باشند. آن زمان قم جزو استان مرکزی بود. برخی از نمایندگان استان با من مخالفت داشتند. آقای شرعی هم با من سخت مخالفت می کرد. آن زمان مقر حکومت ایشان در ستادی بود که برابر شیخان بود. یک روز زنگ زد که می خواهم خدمت شما برسم. من گفتم: خودم می آیم. فردای آن روز به دفتر ایشان در همان ستاد رفتم. دفتر من در هلال احمر روبرو در مدرسه دارالشفاء بود. وقتی رفتم، دیدم یک اتاق پر از افراد مختلف بود که همه از افرادی بودند که در شهر کاره ای بودند. آنچه رئیس و رؤسا بود دعوت کرده بود. وقتی وارد شدم دم در نشستم. یک جلسه ای برای محاکمه من بود و همین آقای آشتیانی که الان نماینده است شروع به خواندن طوماری کرد که فلان جا مخارج فلان قدر شده و ایشان بیشتر صورت داده و.. که من جلسه را بهم زدم و آمدم. همانجا من خطاب به آقای شرعتی گفتم: اگر دولت پول را داده است دیوان محاسبات بیاید و حسابرسی کند. اگر از مردم گرفته ام مردم به این ریش من پول داده اند نه به ریش شما آقای شرعی. بعد هم بیرون آمدم.
مدتی بعد جلسه دیگری بود که استاندار هم آمده بود و باز دیدم قصد محاکمه مرا دارند که چرا با انجمن اسلامی ها درافتاده ام. برخاستم و آمدم و دیگر سر کار نرفتم. مدتی بعد آقای شرعی و دیگران نزد امام رفته بودند و مشکلات بهداری را گفته بودند و خواسته بودند پول را به آنان بدهد که هزینه کنند. امام فرموده بودند که فقط در صورت آمدن فلانی من پول را می دهم. دو بار و سه بار این حرفها تکرار شده بود. امام همان حرف را تکرار کرده بودند. پولی هم به آنان داده بودند که به من بدهند تا هزینه کنم که هیچ وقت ندادند. #
مدتی بعد احمد آقا زنگ زد و گفتند: آقا شما را می خواهند. صبحانه رفتم. ایشان گفتند: مراعات حال امام را بکنید که مریض هستند. همان جا احمد داستان آن پول را هم گفتند که من اظهار کردم خبر ندارم. نزد امام رفتم و ایشان فرمودند که شما سر کار خود برگردید. من گفتم: مشکلات هست. ایشان فرمودند: من از آنها خبر دارم، اما دست از شما هم نکشیده ام و همیشه از شما حمایت کرده ام. من پذیرفتم و گفتم تا وقتی طرف من شخص عمامه بسر نباشد می ایستم و در غیر آن صورت به احترام عمامه کنار می روم. از آن به بعد باز همان پول یعنی ماهانه پانصد هزار تومانی را به من دادند و پول های معوقه را هم دادند و من به کارم ادامه دادم. این خبر را رادیو هم اعلام کرده بود که آقای اشعری خدمت امام رسیدند و ایشان از وی خواسته اند کارش را ادامه دهند. به قم که رسیدم، آقای شرعی زنگ زد و گفت: یک پولی پیش من هست، به چه حسابی بریزم؟ گفتم من دو حساب دارم شخصی و غیر شخصی که بانک هم می داند. اما تا امروز هم آن پول به حساب ریخته نشده است.
داستان غمبار بیمارستان شهید بهشتی

17 . اوائل انقلاب بود که من هم کارهایی را شروع کرده بودم و نماینده ایشان در بهداری شده بودم، زمانی که ایشان در قم بود، سازمانی بود به نام شهر و روستا. اینها با من تماس گرفتند و گفتند یک بیمارستان که کارهای اولیه آن شده در کنترات ما بوده و الان در همین حد مانده است و اگر بماند خراب می شود. آن وقت ایشان در قم بود. من مسأله را با ایشان در میان گذاشتم و طرح هایی بود که گفتم و عرض کردم که بیمارستان را باید تمام کرد. چون هنوز خیلی کم کار شده بود. ایشان همان طور که من نشستم بودم، آقا شهاب اشراقی را صدا زدند و فرمودند: شما پولی در اختیار ایشان بگذارید تا به پیمانکار بدهد و کارش را شروع کند و من بعدا به بازرگان بگویم که بودجه برای اینجا تنظیم کنند. آقای اشراقی سی میلیون تومان که پول بسیار زیادی بود به من دادند. ادامه اش هم شروع شد و بعد هم آقا به مهندس بازرگان دستور دادند که اعتباری بدهد که تصویب شد و کار بیمارستان به تدریج تکمیل شد.
وقتی تمام شد، زمان موشک باران جنگ بود و بیمارستانها امنیت برای بیماران و پزشکان نداشت. من به فکرم رسید که اینجا را تجهیز بکنیم. مقداری تجهیزات از خارج وارد کردیم. از دیگر بیمارستان هم گلچین کردیم و بیمارستان شهید بهشتی را که بیمارستان چهارصد تختخوابی می گفتند، آماده کردیم. اما هیچ نیروی انسانی نبود. چون همه از قم رفته بودند. سربازانی از منظریه آوردم و با نیروی سرباز آنجا تجهیز کردم. آن زمان در ایام جنگ بیشترین پذیرش مجروحین جنگ را قم داشت و آن هم به خاطر همین بیمارستان بود و از قم تحسین می کردند. قطار مرتب مجروحین را می آورد. البته بیمارستاهای دیگر هم فعال بود. گاهی خودم هم شبها در بیمارستان می ماندم. گاهی سیصد و پنجاه تخت در اشغال بود که این رقم بالایی بود. این گذشت تا آن که بعدها فرماندار قم با همراهی آقای شرعی و خانم کروبی که آن زمان مسؤول بنیاد شهید بود آمدند با دستور کروبی ماده واحده ای در مجلس گذراندند با این بهانه که این بیمارستان تعطیل است و کار نمی کند و دروغ محض بود، مفت و مجانی به بنیاد شهید واگذار کردند.#
در واقع اینجا ملک بهداری بود و ماده واحده نمی توانست آن را از ملکیت درآورد. این باید با توافق دو وزیر باشد که نشده بود و این کارخلاف قانون بود. در واقع آنها این بیمارستان از دست بهداری درآوردند و به بنیاد شهید دادند. بنیاد هم برای راه اندازی این بیمارستان که کامل شده بود آمدند با دیلم و بیل زدند کاشی ها را شکستند و برای هزینه تراشی برای ترمیم بیمارستان چندین میلیون تومان و مقداری دلار به عنوان هزینه نوسازی پول از دولت گرفتند.
آن زمان من 110 منزل در محوطه بیمارستان برای کارمندان ساخته بودم. بنیاد شهید منازل را تصرف کرد و من با این که استعفا کرده بودم شکایت کردم به دادگستری قم که اعتنایی نکرد. شروع به نامه نگاری به مقامات کردم از این غصبی که اینها کرده اند. این خانه ها را من با اعتبار غیر دولتی ساخته ام و ربطی به بیمارستان نداشت که با ماده واحده آن ها را تصرف کنند. سر و صدا بالا گرفت تا این که زمانی که آقای محمدی گلپایگانی زنگ زد که آقا با شما کار دارند. من قبول نکردم تا آقای مؤمن واسطه شد. من رفتم تهران. آقای محمدی در همان لحظه اول شروع به تهدید کرد و این که چرا به همه جا نامه نگاری کرده اید و به این و آن توهین کرده اید و ما تا به حال صبر کرده ایم و دیگر صبرمان تمام شده است. من عرض کردم: اگر مرا برای تهدید خواسته اید من نامه هایم را امضا کرده ام و روی آنها می ایستم. و تا خانه ها را پس نگیرم از جا نمی نشینم. بالاخره ایشان کوتاه آمد که ما با پدر شما رابطه داشتیم و چه و چه. اما من گوش ندادم و گفتم شما مرا تهدید کرده اید و تسلیم نمی شوم. از دادستانی قم و اطلاعات آمدند و شروع به ترساندن ما کردند و گفتند ما نامه ها ی شما را مدرک قرار داده و شما را محاکمه می کنیم. باز من اصرار کردم که از حق نخواهم گذشت. مدتی گذشت تا این که آقای خامنه ای ، آقای یزدی که رئیس قوه قضائیه بود نزد من فرستاد. ایشان از من خواست کوتاه بیاییم. من قبول نکردم. گفتند: این مسأله برای جمهوری اسلامی بد شده است. گفتم: بد این است که اینها غصب کرده اند. بالاخره آقای یزدی مأمور شد اینها را تمام کند. آن وقت یک شخصی از طرف آقای کروبی زنگ زد که شما چه قدر هزینه کرده اید تا ما بدهیم. شما شماره حساب بدهید ما علی الحساب صد میلیون می دهیم و بعد حساب می کنیم. گفتم: تا به حال کسی با پول مرا گول نزده است. من برای بهداری ساخته ام و تا نگیرم و به بهداری ندهم، کار رها نخواهم کرد. دوباره آقای یزدی آمد. جلسه ای با دادستان قم و عده ای دیگر گذاشت. قرار شد بنیاد شهید خانه ها را تخلیه کند. خانه ها را تخلیه کردند و صورت جلسه نوشتند و تحویل دادند. به مجردی که خانه ها را تحویل گرفتم، جلسه هیئت معاونین وزارت بهداری را تشکیل دادم و همانجا نوشتم که این خانه ها مال من نیست و تحویل بهداری دادم و تا به امروز خانه های نیم تمام به همان صورت مانده است. آن مقدار که تمام شد در اختیار دکترها و پرستارها هست. #
مدتی گذشت و بنیاد شهید نتوانست بیمارستان را بگرداند. دیگر کسی به آنجا مراجعه نمی کرد. مجبور شدند راه حلی پیدا کنند. دوباره سر و کله آقای شرعی پیدا شد. ایشان اینجا را خرید که بیمارستان زنان درست کند. بیناد شهید که اینجا را مجانی گرفته بود چهار میلیارد و ششصد میلیون تومان از آقای شرعی گرفت و به ایشان واگذار کرد. مدتی هم آقای شرعی گرداند، اما نتوانست بیمارستان زنان درست کند، چون دکتر زن نبود و اجبارا دکترهای مرد می آوردند. مدتی حقوق افراد را ندادند که سروصدا بالا گرفت و اعتراضات کارمندان خیلی زیاد شد. کار زشتی که کردند این بود که تجهیزات آن را فروختند و حقوق اینها را ناقص دادند. وقتی آقای شرعی هم نتوانست اداره کند آنجا رها شد و دانشگاه فاطمیه را به به سپاه فروخت. بعدا بهداری قم وارد نزاع در باره بیمارستان شد با این ادعا این خرید و فروش ها خلاف قانون بوده است. بالاخره بعد از پیگیری های زیاد آقای شرعی در ازای پولی که بهداری به وی پرداخت بیمارستان را به بهداری سپرد البته آستانه هم چون ملک اینجا وقفی بود وارد نزاع شد و گفت که این نقل و انتقالها بدون نظر آستانه بوده است که البته ورودش قانونی بود. در حال حاضر – شهریور 84 – بیمارستان تعطیل است چون تجهیزاتی هم ندارد. فقط اعتباری یک و نیم میلیاردی دارد که باید برای تجهیز بیماسرستان استفاده شود. من فقط در حال ساختن یک رادیوتراپی درگوشه ای از آن هستم که یک میلیارد تومان هم تاکنون هزینه کرده ام.
بد نیست اشاره ای هم به دانشکده پزشکی داشته باشم. در اوائل انقلاب شخصی از کسانی که صاحب زمین در قم هستند آمد و گفت دلم می خواهد زمینی برای دانشگاه بدهم. زمین را داد و من و آقای منتظری و دکتر باهر رفتیم برای کنلگ زدن. اولین بودجه ای که داشتیم من از یک نفر نیکوکار بیست میلیون تومان گرفتم و برای دانشگاه دادم. کم کم ساخته شد و من دیگر هزینه نکردم و جزو هیئت امنا بودم. دانشگاه ساخته شد و جزو دانشگاه های سراسری دانشجو می پذیرفتند. چند سال هم دایر بود تا این که بعد از جریان بیمارستان شهید بهشتی و بلایی که سر آن آمد، همان بلا را هم سر دانشگاه آمد و آن را هم فروختند. این دانشگاه هم پزشکی بود و وصل به همان بیمارستان. این بیمارستان با پول وزارت بهداری با عنوان دانشکده پزشکی ساخته شد که اسنادش هست که هر سال اعتباری داشت و هزینه می شد.

18 . یک داستان دیگر در ارتباط با دارالتبلیغ دارم. همان اوائل، روزی خدمت آقای خمینی رسیدم و مسأله دارالتبلیغ را مطرح کردم که من به آنجا نمی روم و رفتن آنجا را مجاز نمی دانم. زیرا اینجا تنها مربوط به مرحوم آقای شریعتمداری نیست. اینجا را یک هیئت امنای 9 نفره تشکیل دادند و تنها مربوط به ایشان نیست. این جا به ثبت سیده و اساسنامه دارد. امام پرسیدند: شما از کجا اساسنامه را گرفته اید؟ عرض کردم بالاخره پیش من هست. من از اداره ثبت قم گرفته بودم. در ضمن مواد آن یکی این بود که اگر احدی از اعضای هیئت امنا از صلاحیت شرعی یا قانونی افتادند بقیه افراد هیئت امنا بنشینند و کسی را جایگزین آن کنند. اگر آقای شریعتمداری از صلاحیت افتاده بقیه افراد، همچنان هستند که بسیاری هم موجه اند و از بازاری های تهران که یکی از آنها آقای عالی نسب که همه او را قبول داشتند. # (ایشان تازگی در گذشته است.) روی این حساب تصرف در آنجا جایز نیست چون هیئت امنا دارد. راهش این است که آنها را جمع کنید و هر نظری دارید بگویید و آن ها هم می پذیرند. ایشان از نظر من خوششان آمد و فرمودند: من به شورای عالی قضایی می گویم مسأله را حل کنند. بعدها من از یکی از اعضای شورای عالی پرسیدم که آیا آقای خمینی مسأله را به شما ارجاع دادند یا نه. ایشان گفتند: بله. به ما فرمودند مسأله را به صورت شرعی حل کنید. اما شورا صلاح ندید!

19 . من طبق دستور آقای خمینی چهار سال رئیس دادگاه قم بودم. همان موقع اوائل کار بود. من کلید کمد پرونده های دادگاه را نزد خودم نگاه می داشتم. یک روز زنگ زدند که آقای خلخالی آمده و کلید را می خواهد. من حدس زدم که برای چه آمده است. آمده چند پرونده را انتخاب کرده و کار خودش را بکند. گفتم الان می آیم. اما به جای آن که به دادگاه بروم، مستقیم به منزل آقای خمینی رفتم. گفتند: ایشان خواب است. گفتم: کار لازم دارم. اجازه ورود دادند. رفتم و خواستم کلید را تحویل بدهم. فرمودند چرا؟ گفتم: آقای خلخالی آمده است. یا جای ایشان است یا من. ایشان فرمودند همان وقت به خلخالی زنگ بزنند و بگویند از دادگاه بیرون برود که رفت. بعدها خلخالی به من اعتراض کرد که من با شما مسأله ای نداشتم. گفتم بله، اما نباید در کار ما مداخله می کردی.

20 . یکبار هم که شایع شد آقای خلخالی در یکی از شهرها لیستی عمل کرده است. من نزد آقای خمینی رفتم و اعتراض کردم. ایشان فرمودند از این به بعد یک دادگاه عالی در قم درست خواهد شد و احکام مصادره و اعدام در تمام کشور فقط باید توسط این دادگاه تأیید شود که من هم برای مدتی جزو آن دادگاه عالی بودم.

21 . یکبار که نزد آقای خمینی می رفتم، داماد ایشان آقا شهاب آنجا بود. چون می دانست که من قدری خودمانی هستم، گفت: به آقا بگو این خانه من را که مقابل خانه آقای یزدی بود، بخرد. وقتی نزد ایشان رفتم، گفتم آقای شهاب این را می گوید. آقا فرمودند به آقای شهاب بگو می میری و اینها می ماند. یک قدری این زمین هایی که داری میان فقرا تقسیم کن. همان وقت من به ایشان عرض کردم که من در خانه آقا شهاب می نشینم. چون چند سال قبل که آقا شهاب تبعید شده بود، من در تبعید دیدنش رفتم و گفتم: من می خواهم زنم را به خانه بیاورم و جایی ندارم. آقا شهاب خانه اش را داد و گفت اثاث من در یک اتاق باشد. آقای خمینی فرمود: چه قدر از تو اجاره می گیرد. گفت: از من اجاره نمی گیرد. آقا فرمود: این از معجزات آقا شهاب است!

22 . یک بار هم مجلس مصوبه ای را گذراند که بر اساس آن تمامی مراکز بهداشتی و بیمارستانی باید زیر نظر وزارت بهداری در می آمد. برای همین در قم هم تلاش شد تا بیمارستان آقای گلپایگانی توسط بهداری تصرف شود. آقای گلپایگانی مرا خواست و این مسأله را مطرح کرد. من خدمت امام عرض کردم. ایشان به احمد آقا فرمودند: چیزی بنویسد که بیمارستان ایشان مانند بیمارستان های دولتی اداره شده و لازم نیست زیر نظر بهداری درآید.
زمانی هم که همه پزشک ها را به جبهه می بردند، آقای باهر را هم که پزشک خاص آقای گلپایگانی بود می خواستند ببرند. آقای گلپایگانی به من گفت و من هم خدمت امام عرض کردم که دکتر باهر پزشک خاص ایشان است و ایشان دلش نمی خواهد آقای باهر از وی جدا باشد. امام به من فرمودند: از قول من به آقای منافی بگویید که ایشان را استثناء کند.

23 . زمانی هم که سروصدای مربوط به مرحوم آقای شریعتمداری بالا گرفت، چیزی نگذشت که سروصدایی هم برای آقای گلپایگانی پیدا شد و طبعا اگر آقای مهدی زنده بود، با آن سوابق، این موارد بیشتر می شد. یک وقتی من شنیدم که در چاپخانه ای در قم، متن مفصلی را علیه ایشان چاپ کرده اند و قرار است همان روز منتشر شود. من نزد آقای خمینی رفتم و جریان را عرض کردم. ایشان ابتدا بعید دانست. من محل چاپخانه را هم گفتم. ایشان آقای شیخ حسن صانعی را خواست و فرمود می روید هر آنچه آنجا هست جمع کنید و اجازه انتشارش را ندهید.

23 . من یک زمانی نجف خدمت آقای خمینی رسیدم به ایشان عرض کردم که آقای صالحی نجف آبادی کتابی در باره سید الشهداء (ع) نوشته است و این کتاب مخالف روش متعارف شیعه است و اگر چاپ شود سروصدایی به پا خواهد کرد. چون ایشان خودش را به شما منتسب می کند، اگر صلاح می دانید دستور دهید که ایشان کتاب را منتشر نکند. ایشان فرمود: من چند سال است که از ایران دور هستم. اگر بدون اطلاع این کار را بکنم، صورت خوشی ندارد. شما این مسأله را با علمای قم در میان بگذارید تا آنان از این کار منعش کنند. من که ایران آمدم. مسأله را خدمت حاج شیخ مرتضی حائری عرض کردم. ایشان فرمودند: من به آقای صالحی گفتم آنچه از بابت این کتاب سود می بری، من به تو می دهم. این کار را نکن. اما قبول نکرد.

24 . زمانی که آقای خمینی قم بودند به ایشان عرض کردم که قرار است سالگرد شریعتی را در مدرسه فیضیه فردا برگزار کنند. ایشان خیلی تعجب کرد. من عرض کردم این کار صلاح نیست. ایشان فرمود: اگر چنین باشد شدیدا جلوگیری می کنم و ایشان دستور داد در مدرسه فیضیه را آن روز بستند. به نظر من ایشان میانه ای با شریعتی نداشت و آرام آرام او را از صحنه حذف کرد.
داستان دفن علامه طباطبائی

25 . یک جریانی هم با علامه طباطبائی دارم. ایشان این اواخر بیماری پارکسینسون گرفت و تقریبا آخر کاری فلج شد تا گردن. این اواخر در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شد. من سه شبانه روز اکثر اوقات آنجا بودم و ایشان در حالت اغماء بود. روزی دکتر منافی وزیر بهداری وقت آمد به بیمارستان برای ملاقات با ایشان. وقتی وضع او را دید تلفن کرد که هلکوپتر بفرستند تا او را به تهران منتقل کنیم. من مخالفت کردم و گفتم ایشان چند ساعتی بیشتر زنده نیست. اما قبول نکرد. همان وقت آیت الله گلپایگانی آمد که دید ایشان در حال اغماء است. این مسأله را با ایشان مطرح کردم و به ایشان گفتم: شما امر کنید دکتر منافی این کار را نکند. ایشان دکتر منافی را صدا زد و از او خواست تا عصر صبر کنند. اگر جوری بود که می شود او را منتقل کرد آن وقت منتقل کنید. بالاخره یکی دو ساعت بعد درگذشت. من تلفنا فوت ایشان را به آقای خمینی اطلاع دادم. ایشان فرمودند: در باره قبر ایشان هر کجا را صلاح می دانید اقدام کنید. به آقای مولایی هم دستور خواهیم دید. من به دنبال آقای مولایی آمدم تا محل قبر را تعیین کنیم. ایشان در کنار قبر مرحوم اشراقی و انگجی جایی را معرفی کرد. من مخالفت کردم و گفتم علامه طباطبایی به عنوان مفسر و فیلسوف باید قبرش جایی باشد که مردم راحت تر و آشکارتر سر قبر ایشان بیایند. آنچه آقای مولایی اصرار کرد من مخالفت کردم. بعد آمدم جایی را که قبر فعلی ایشان است نشان دادم. ایشان گفت اینجا پایه های سقف است و تمام بتون آرمه است و قابل شکافتن نیست. من نپذیرفتم. ایشان گفت: حتی اگر بشود شکافت، اینجا قبر علماست و ما مجاز به شکافتن نیستیم. من گفتم: این مسأله را حل می کنم. معمارها را بیاورید تا نظر بدهند که می شود شکاف داد یا نه. و ثانیا آقای نجفی در وقت ساختن مسجد بالاسر فهرست قبور را برداشت. از ایشان می پرسیم که آیا قبر عالمی در اینجا هست یا خیر. غروب شد و آقای نجفی آمد. بعد از نماز داستان را شرح دادم و خواستم ایشان بیاید شرح بدهد که اینجا قبری از علما بوده است یا نه. ایشان آمد و گفت: تا آنجا که من صورت برداری کرده ام اینجا قبر کسی نیست. آقای مولایی گفت: چه اصراری دارید. من گفتم: نه اینجا که قبر نیست. بر فرض هم بتون باشد، امتحانش آسان است. بالاخره به این امر تن دادند و شب درها را بستند و قالی را کنار زدند و عمله آوردند تا بشکافند. سنگ مرمر را برداشتند. موزائیک را هم برداشتند، خبری از بتون نبود. خاک و خاشاک را برداشتند یک مرتبه هر چه کلنگ زدند صدا می کرد. آقای مولایی گفت: من عرض کردم اینجا بتون است. من مخالفت کردم و گفتم: ببینیم چرا صدا می کند. دیدیم آجرهای بزرگ است. برداشتند، در این وقت با کمال شگفتی دیدیم یک قبر آماده و ساخته آن جا هست بدون این که ذره ای چیزی از استخوان و غیره در آن باشد. آقای مولایی گفت: این واقعا شبیه معجزه است. همانجا آقای طباطبائی را دفن کردند.
بعد از بازگشت از سفر عمره، حضرت آقای اشعری لطف کرده فهرستی از صورت فعالیت های خود را در زمانی که نماینده حضرت امام در بهداری قم و استان مرکزی وقت بودند برای ما نوشتند. ایشان یکسال پس از رحلت امام، استعفا داد و مدتی بعد کارهای عمرانی و خدماتی دفتر حضرت آیت الله سیستانی را بر عهده گرفت. پس از فهرست اول که کارهای دوره اول ایشان است، فهرست دومی خواهد آمد که مربوط به کارهای عمرانی و فعالیت های ایشان برای بهبود اوضاع بهداشتی و پزشکی قم در دوره اخیر است.

فهرست کارهای انجام شده در دوران امام

تکمیل و تجهیز و راه اندازی بیمارستان شهید بهشتی و ساخت یکصد و ده و احد مسکونی که بعضی از آنها تکمیل و بعضی نیمه تمام می باشد.
ساخت بیمارستان کامکار عرب نیا و درمانگاه و مرکز اورژانس جلو بیمارستان و تجهیز و راه اندازی قسمتهایی که جدید ساخته شده و ایجاد بخش های قلب، داخلی، سی سی یو، آی سی یو، دیالیز و غیره.
تجدید بنای زایشگاه ایزدی و توسعة آن از پنجاه تخت به دو یست و پنجاه تخت و ساخت درمانگاه و مراکز اداری در جلو بیمارستان و ساختمان انبار و ملزومات در پشت بیمارسان و تجهیز و راه اندازی آنها.
ساخت و تجهیز و راه اندازی بیمارستان کودکان در خیابان ساحلی.
ساخت بیمارستان یکصد تخت خوابی و تجهیز و راه اندازی آن در روستای آسیایک زرند ساوه.
ساخت مرکز اداری بهداری قم در خیابان ساحلی.
ساخت بیمارستان اطفال در خیابان ساحلی که در زمان جنگ تا هم اکنون مورد تصرف جهاد سازندگی قرار گرفت.
تکمیل ساختمان آموزشگاه پرستاری و خانه جوانان در زمینی به مساحت یکصد هزار متر مربع که در زمان جنگ تا هم اکنون مورد تصرف سپاه قرار گرفت و هم اکنون به صورت زایشگاه سپاه در اول جاده سراجه قم مشغول فعالیت می باشد.
پایه ریزی و ساخت مرکز اداری بهداری شهرستان اراک به همان کیفیت و نقشه مرکز اداری بهداری قم به صورت نیمه تمام.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه مسجد جامع قم.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه سید عرب.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه شهر قائم که فعلا به صورت آموزشگاه بهیاری اداره می شود.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه امیرالمؤمنین علیه السلام در فلکه دور شهر اول خیابان سمیه.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه فاطمیه در خیابان باجک که فعلا به صورت مرکز دندان پزشکی اداره می شود.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه در شهرک امام حسن قم.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه در شاد قلی قم .#
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه دار الشفاء آل محمد (ص) در اول جاده قدیم قم – تهران ( میدان امام) و پایه ریزی و ساخت بیمارستان چهارصد تختخوابی در آن جا.
ساخت و تجهیز و راه اندازی درمانگاه های وشنوه، کرمجگان، جعفر آباد، خانه بهداشت جنداب و درمانگاه پاچیان.
ساخت درمانگاه مخلص آباد اراک.
ساخت درمانگاه زاویه زرند ساوه.
ساخت درمانگاه رحیم آباد ( پرندک ) زرند ساوه.
راه اندازی و تجهیز بخش دیالیز بیمارستان اراک.
ساخت درمانگاه ژاندارمری قم.
ساخت دو سالن بزرگ برای آسایشگاه معلولین قم.
ساخت مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان در قم.
آبرسانی جهت لوله کشی زاویه زرند ساوه.
آبرسانی جهت لوله کشی روستای رحیم آباد زرند ساوه و فعالیت های زیاد دیگر.
فهرست کارهای انجام شده بعد از امام
خرید دفتر آیت الله سیستانی و تعمیرات آن.
خرید زمین مجتمع مسکونی و ساخت 170واحد مسکونی، هر واحد 105 متر مربع برای حوزه.
ساخت مرکز تجاری.
ساخت 40 واحد مسکونی در شهرک مهدیه هر واحد 130 متر مربع برای حوزه
ساخت 43 واحد مسکونی هر واحد 115 متر مربع
ساخت 3000متر مربع برای نگهداری و انبار کتاب
تهیه و خرید 5000 متر زمین برای ساخت مجتمع مؤسسات
ساخت 144 واحد مسکونی در جاده سراجه هر واحد 95 متر مربع
خرید و تعمیر منزل آیه الله حائری (ره)
ساخت مرکز ایتام
ساخت درمانگاه حاجی آباد قم
ساخت درمانگاه دستجرد قم
ساخت مرکز چشم پزشکی و تهیه تجهیزات و راه اندزی
ساخت مسجد الزهرا (س) در پارک علوی قم
ساخت مسجد الزهرا زابل
ساخت مسجد الزهرا (س) ایران شهر
ساخت مدرسه قرقری زابل
سخت درمانگاه در بم کرمان
ساخت 7 واحد آپارتمانی برای زائران طلاب در مشهد
ساخت و شروع 320 واحد مسکونی در پردیسان
ساخت دو مرکز و پایگاه بهداشتی در شهر قم
ساخت دو مدرسه ابتدایی در روستاهای مرزی زابل

منبع: www.historylib.com>

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد