در انتظار یار
در انتظار یار

در انتظار یار

آنقدر رد شدیم که رفت آبروی ما!

همه آنهایی که با ما و از ما نیستند، دست به دست هم داده‌اند تا ما به فراموشی مرگباری مبتلا شویم و ندانیم کیستیم و به کجاییم؟ تا خودمان را در میان گرداب و گردباد حوادث و هواجس گم کنیم. گیج شویم، به دور خود بچرخیم و همه جهات را فراموش کنیم 

ایّام عید و جشن و شادی نیمه شعبان که رسید، هزاران نامه الکترونیکی و پیام از طریق رسانه‌های مدرن دست به دست و با سرعت برق از این سو به آن سوی زمین منتقل شدند. هر کس بسته به دریافتش، بسته به شادی یا دلتنگی‌اش پیامی را با سرانگشت و در لحظه‌ای به این سو و آن سو برای آنکه دوستش داشت، حواله کرد. بسیاری از این همه، حامل پیام‌ها و دل‌نوشته‌‌هایی بودند که در کنج دل صاحبش خانه کرده و در این روز مجالی برای ظهور و بروز می‌یافت. مثل این پیام که در کنار صد پیام دیگر در ایّام برگزاری جشن‌های شعبان به من رسید:
آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته‌ام!
در درس عشق
من صف آخر نشسته‌ام!
یعنی نمی‌شود که ببینم سحر رسید؟
درس غریبِ غیبت کبرا به سر رسید.
آقا اجازه!
بغض، گرفته گلویمان؛
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان
استاد عشق!
صاحب علم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت!
حدّاقلِ حاصل آمد و شد این ایّام و اعیاد که به آمدن و رفتنشان خو کرده‌ایم و تقویم‌های دیواری چه بخواهیم و چه نخواهیم فرا رسیدنشان را به ما تلنگر می‌زنند، این است که به یادمان می‌آورند، آنچه را که مکر لیل و نهار و فتنه روزگار از یادمان برده است.
همه آنهایی که با ما و از ما نیستند، دست به دست هم داده‌اند تا ما به فراموشی مرگباری مبتلا شویم و ندانیم کیستیم و به کجاییم؟ تا خودمان را در میان گرداب و گردباد حوادث و هواجس گم کنیم. گیج شویم، به دور خود بچرخیم و همه جهات را فراموش کنیم.
اگر خودمان را کشف کنیم و موقعیّتمان را پیدا کنیم، نسبتمان را درمی‌یابیم. خودی‌ها و بی‌خودی‌ها را می‌شناسیم. موضع روشنی می‌یابیم و آنگاه، در هوشیاری و بیداری، سمت و سو و جهت رفتمان را پیدا می‌کنیم.
برای آنکه دوست ما نیست، مهم این است که ما خودمان را گم کنیم؛ چنان‌که خویش را از بیگانه باز نشناسیم و به عکس، برای آنکه دوست ماست، مهم این است که خودمان را بیابیم.
گاه به کسی شباهت پیدا می‌کنیم که در تصادفی هولناک همه خاطراتش را از دست داده باشد. به همین خاطر همه چیز را از صفر آغاز می‌کنیم. از اوّل برای خود خاطره می‌سازیم. نام انتخاب می‌کنیم، تاریخ جعل می‌کنیم، هویّت می‌آفرینیم و در یک کلام برای خود «تعریف» می‌سازیم.
آنکه ما را دوست ندارد، دوست دارد که ما، خود را بی‌تاریخ، بی‌خاطره، بی‌حافظه و هویّت و بالأخره بی‌«تعریفی روشن از خود» بشناسیم تا بتواند به میل خودش از ما تعریف بدهد و ما را به همان سمت و سویی که می‌خواهد براند و این، «مصیبت بزرگ آوار شده بر ماست». و این فرصت بزرگ و مغتنمی است برای آنکه ما را نمی‌خواهد. ما را دوست نمی‌دارد. او خودش را می‌خواهد و در این فرصت طلایی، ما را قالب می‌زند، به ما شکل می‌دهد، همان شکلی که خودش دوست دارد. از ما تعریف می‌دهد تا به هر صورت که دوست دارد،‌ تسمه بر گرده ما بکشد. ما را ببلعد، بمکد و تفاله‌های باقیمانده بی‌رمقمان را به زباله‌دانی بیاندازد.
ـ برای همین است که دست به تحریف تاریخ می‌زنند و تحریف شده‌ها را با زور و ضرب صدها بلندگو در گوشمان فرو می‌خوانند. بدان رسمیّت می‌بخشند و وقتی همه چیز جا افتاد، اگر لحظه‌ای بخش ناچیزی از آن همه تحریف را انکار کنیم، مهری بر پیشانی ما می‌کوبند و از جمله هستی و حیثیّت می‌اندازندمان.
ـ برای همین است که جمله نمونه‌ها، اسطوره‌ها، مردان نام‌آور همه ‌روزگاران را از چشم ما می‌اندازند، با سؤالی و شبهه‌ای تمامی انرژی و توان را از نمونه‌ها باز می‌ستانند تا وقتی ما، بی‌پشتوانه، بی‌تاریخ، بی‌نمونه و بی‌اسوه شدیم، خودشان برای ما قهرمان بسازند. تا خودشان را قهرمان اوّلین و آخرین نشان دهند در آن وقت، اگر لحظه‌ای قدری از آن همه جفا را منکر شویم، به چار میخمان کشند و بر دروازه‌ها آونگمان سازند تا عبرت روز و روزگاران شویم.
ـ برای همین است که جمله ایّام و اعیاد را کم‌رنگ می‌کنند. بی‌معنی و تکراری جلوه‌اش می‌دهند. مهر تاریخ مصرف بر آنها می‌زنند، کهنه و پوسیده نشانش می‌دهند و زنده نگه داشتن آن همه را نشانی از عقب ماندگی و تحجّر می‌شناسند. تا وقتی بی‌ایّام، بی‌ذکر، بی‌عشق مقدّس و بی‌کینه مقدّس شدیم، در بی‌وضعی تمام، ایّام و آنات خودشان را در چشمان بیارایند. ایّامی که هیچ نسبتی با ما، با تاریخ ما، هویّت ما، عشق مقدّس ما ندارند.
آنان که ما را، تاریخ و هویّت ما را نمی‌خواهند؛ از میانه این ایّام و آنات جعل شده، ما را قالب می‌زنند تا آنگاه که اگر لحظه‌ای انگشت اشارتی به سوی آن همه تحریف و قالب زدن‌ها، آن همه هویّت‌های جعل شده دراز کنیم، ما را با ننگ طاعون زدگی و داغ بیگانگی از شهر و دیارمان برانند و در عزلت به دست فراموش ابدی بسپارندمان.
ـ برای همین است که خداوند ایّامی را پاس داشته و شعائری را معروف دانسته تا همه آنچه را که گفتیم پیش نیاید.
روزهایی که گاه برای پاسداشت عظمت و بزرگی‌اش، شبی را تا به صبح به احیاء و شب زنده‌داری مشغول می‌شویم؛
روزهایی که در آستانه ورودش و طلوع طلعتش، خود را مطهّر و معطّر می‌سازیم؛
روزهایی که به شکرانه‌اش روی به قبله ایستاده به نماز مشغول می‌شویم؛
روزهایی که جمله سعادتمندی یا شقاوتمندی ما را رقم می‌زنند؛
روزهایی که سور را به حقیقت یا، سوگ را به حقیقت به یادمان می‌آورند تا از سور و سوگ جعلی برهیم؛
روزهایی که نام مردانی مرد از قبیله ایمان و رستگاری الی الأبد را با خود حمل می‌کنند؛
روزهایی که جمله رهایی، جمله آزادگی، جمله آسمانی بودن را یادآورمان می‌شوند؛
روزهایی که به برکتش درهای آسمان باز می‌شود و همه برکت‌ها چون باران می‌بارند؛
روزهایی که به مبارکی‌اش هر دستی که به آسمان بلند شود، دستگیری نورانی آن را لمس می‌کند؛
روزهایی که خداوند، همه خشم خویش را درباره همه آنچه ما کرده‌ایم فرو می‌خورد تا از روی رحمت و شفقت، بنده‌اش دیگر بار و دیگر بار بر هودجی از نور به سوی عرش رحمانی فرا خوانده شود؛
روزهایی که جمله جنود ابلیسی در کوهستان قهر خدا به بند کشیده می‌شوند تا زمین با آسمان و انسان با خدا آشتی کند؛
روزهایی که ابلیس، از واهمه از دست دادن جمله شهروندان و شهربندانش، همه توان خود را در کار وارد می‌سازد تا آدمی آنها را فراموش کند و در غفلت تمام همه آناتش را در خودکامگی از دست بدهد؛
روزهایی که اگر شیطان بر سر عقل می‌آمد، حتماً لبخند خدا را می‌دید و آغوشی که به سویش گشود، می‌شد.
نیمه شعبان هم یکی از همان روزهای خدا بود. کاش بتوانیم کوتاهی‌های دیروزمان را در پاسداشت و بزرگداشت آن،کاهلی‌هامان را در آذین بستن شایسته کوی و برزن و صحن خانه‌ها و فراموش کاری‌مان را درباره آنکه خداوند حق‌گذاری‌اش را بر ما واجب ساخته است، به یاد بیاوریم و به صاحب این روز بگوییم:
آقا اجازه!
بغض گرفته گلویمان
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان»!


والسّلام
اسماعیل شفیعی سروستانی 

 

موعود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد